بیگانگی.[ ن َ / ن ِ ] ( حامص ) صفت بیگانه. چگونگی بیگانه. ( یادداشت مؤلف ). غیریت. مقابل خودی. عدم آشنایی. ( از ناظم الاطباء ). مقابل یگانگی. ( یادداشت مؤلف ). ناآشنایی. ناشناسی. || غربت.
بیگانه بودن. اجنبی بودن. ( از ناظم الاطباء ) ( از یادداشت مؤلف ). || عدم قوم و خویشی. ( ناظم الاطباء ) :
مرو پیش او جز به بیگانگی
مگردان زبان جز به دیوانگی.
فردوسی.
بسی آفرین خواند بر خانگی
بدو گفت بس کن ز بیگانگی.
فردوسی.
یکی خلعت افکند بر خانگی
فزونتر ز خویشی و بیگانگی.
فردوسی.
با دو حکیم از سر همخانگی
شد سخنی چند ز بیگانگی.
نظامی.
ای سپر افکنده ز مردانگی
غول تو بیغوله بیگانگی.
نظامی.
خیال همه خوابها خانگیست
در آن آشنائی نه بیگانگیست.
نظامی.
زنهار پند من پدرانه ست گوش دار
بیگانگی مورز که در دین برادری.
سعدی.
مرا بعلت بیگانگی ز خویش مران
که
دوستان وفادار بهتر از خویشند.
سعدی.
بیگانگی نگر که من و یار چون دو چشم
همسایه ایم و خانه هم را ندیده ایم.
( یادداشت بخط مؤلف ).
- بیگانگی کردن ؛ آشنایی نورزیدن. یگانگی نخواستن. از خویشی و قرابت دوری خواستن : میگفت ملکا اگر با تو آشنایی کنم برنجانی و اگر بیگانگی کنم بسوزانی. ( قصص الانبیاء ).
گرفتم سرو آزادی نه از ماء معین زادی
مکن بیگانگی با ما چو دانستی که از مایی.
سعدی.
میکند با خویشتن بیگانگی
با غریبان آشنایی میکند.
سعدی.
|| خصومت و عداوت. ( ناظم الاطباء ) :
برادر دو داری به هندوستان
به بیگانگی گشته همداستان.
فردوسی.
تا خانها یکی شود و همه اسباب بیگانگی برخیزد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 72 ).
روا آید از
دوست بیگانگی
چو دشمن گزینی بهم خانگی.
سعدی.
|| ( اصطلاح صوفیه ) استغنای عالم الوهیت را گویند که بهیچ چیز و بهیچوجه مفتقر نیست و بهیچ چیز مماثلت و مشابهت ندارد.( کشاف اصطلاحات الفنون ).