کلمه جو
صفحه اصلی

جف کینی

دانشنامه عمومی

جف کینی (نویسنده). جف کینی (انگلیسی: Jeff Kinney؛ زادهٔ ۱۹ فوریهٔ ۱۹۷۱) یک هنرپیشه، مؤلف و طراحی بازی ویدئویی اهل ایالات متحده آمریکا است.
مجموعهٔ سیزده جلدی دفترچه خاطرات یک بی عرضه
دفترچه خاطرات یک بی عرضه
دفترچه خاطرات یک بی عرضه: حرف حرف رودریکه
دفترچه خاطرات یک بی عرضه: دیگه ذله شدم
دفترچه خاطرات یک بی عرضه: چله تابستون
دفترچه خاطرات یک بی عرضه: حقیقت تلخ
دفترچه خاطرات یک بی عرضه: سیاه زمستون
دفترچه خاطرات یک بی عرضه:دور سوم
دفترچه خاطرات یک بی عرضه:بد شانسی از نوع خفن
دفترچه خاطرات یک بی عرضه:سفر زهر ماری
دفترچه خاطرات یک بی عرضه:آن قدیم ها چه خوب بود
دفترچه خاطرات یک بی عرضه:زدن به سیم آخر
دفترچه خاطرات یک بی عرضه:تعطیلات
این کتاب یک شاهکار داستانی و طنز از جف کینی است که در سال ۲۰۱۰ منتشر و پر فروش ترین کتاب ایالات متحده آمریکا شده و جزو ده کتاب برتر دنیا در سال ۲۰۱۰ قرار گرفته است.
دفترچه خاطرات یک بی عرضه تمامی جلدها ". جف کینی. تهران: انتشارات هوپا. شابک ۹۷۸-۹۶۴-۲۰۹-۱۴۱-۶

نقل قول ها

جف کینی (نویسنده). جف کینی (انگلیسی: Jeff Kinney؛ زادهٔ ۱۹ فوریهٔ ۱۹۷۱) یک هنرپیشه، مؤلف و طراحی بازی ویدئویی اهل ایالات متحده آمریکا است.
• «امشب به این نتیجه رسیدم که همهٔ مشکلات این روزهایم زیر سر کسی است که تغذیه های ناهار را می دزدد. پس تصمیم گرفتم یک بار برای همیشه مچش را بگیرم.»• «می دانستم مامان آخر هفته ها می رود خرید، پس این وقت کلی تغذیهٔ جدید توی انباری هست و این یعنی گرفتن دزد صد در صد گارانتی می شود، بعد از شام رفتم توی انباری و چراغ را خاموش کردم و بعد رفتم توی یک سبد خالی و منتظر ماندم.»• «نیم ساعت، بعد یکی آمد تو و چراغ را روشن کرد، زیر یک حوله قایم شدم، مامان بود.»• «تا لباس ها را از داخل لباس شویی درآورد جم نخوردم، مامان نفهمید من آن جا هستم و لباس ها را صاف انداخت توی سبدی که من توی آن قایم شده بودم.»• «بعد از انباری رفت بیرون و من آن جا ماندم، جدی جدی آماده بودم آن جا بمانم حتی اگر تا صبح طول می کشید.»• «اما لباس هایی که مامان از داخل خشک کن درآورده بود خیلی گرم بودند و من کم کم احساس خواب آلودگی کردم و نفهمیدم که چطور شد که خوابم برد.»• «نمی دانم چقدر خوابیدم، اما می دانم از صدای تلفن از خواب بیدار شدم. وقتی صدای جویدن چیزی را شنیدم چراغ قوه ام را روشن کردم و مچ دزد را حین دزدی گرفتم.»• «پسر! بابا بود! از اولش هم باید می فهمیدم کار اوست. وقتی پای هله هوله در میان باشد، او یک معتاد واقعی است.»• «می خواستم کمی بابا را نصیحت کنم، اما او نگذاشت. اصلاً علاقه ای نداشت بگوید چرا تغذیهٔ ناهار ما را می دزدد. اما علاقه داشت بداند من نصف شبی توی سبد لباس چه کار می کنم.»• «درست همین موقع بود که شنیدیم مامان دارد می آید پایین. فکر کنم من و بابا دوزاریمان افتاد که توی چه موقعیت بدی هستیم. پس هر چه می توانستیم شیرینی برداشتیم و دررفتیم.»


کلمات دیگر: