ابوعمر
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
ابوعمر. [ اَ ع ُ م َ ] (اِخ ) حمادبن واقد البصری . از روات حدیث است .
ابوعمر. [ اَ ع ُ م َ ] (اِخ ) الشامی . او از عبیدبن الحسحاس و مسعودی از او روایت کند.
ابوعمر. [ اَ ع ُ م َ ] (اِخ ) حمزة الضبی . از روات حدیث است .
ابوعمر. [ اَ ع ُ م َ ] (اِخ ) حمزة العائذی . عوف از او روایت کند.
ابوعمر. [ اَ ع ُ م َ ] (اِخ ) جریربن عبداﷲ البجلی . صحابی است .
ابوعمر. [ اَ ع ُ م َ ] (اِخ ) نضربن عبد الرحمن خزار. از روات حدیث است .
ابوعمر. [ اَ ع ُ م َ ] (اِخ ) عبدالحمیدبن حسن الهلالی . از روات است و حسن بن حجر از او روایت کند.
ابوعمر. [ اَ ع ُ م َ ] (اِخ ) ابن عبد ربه . احمدبن محمدبن حبیب القرطبی . رجوع به ابن عبدربه ابوعمر احمد... شود.
ابوعمر. [ اَ ع ُ م َ ] (اِخ ) الجرمی . صالح بن اسحاق بصری نحوی فقیه . رجوع به صالح ... شود.
ابوعمر. [ اَ ع ُ م َ ] (اِخ ) القاری . زیادبن ابی مسلم و بعضی ابن مسلم گفته اند. ابن مهدی و ابن عدی از او روایت کنند.
ابوعمر. [ اَ ع ُ م َ ] (اِخ ) الدمشقی . معاویه از او روایت کرده است .
ابوعمر. [ اَ ع ُ م َ ] (اِخ ) حفص بن میسرة الشامی . از او ابن وهب روایت کند.
ابوعمر. [ اَ ع ُ م َ ] (اِخ ) الدوری . او راست : کتاب اجزاء القرآن . و کتاب الوقف و الابتداء فی القرآن . و کتاب ما اتفقت الفاظه [ واختلفت ] معانیه فی القرآن . (ابن الندیم ).
ابوعمر. [ اَ ع ُ م َ ] (اِخ ) النوقاتی . یکی از علما و بزرگان سیستانی است . رجوع به تاریخ سیستان چ طهران ص 20 شود.
ابوعمر. [ اَ ع ُ م َ ] (اِخ ) او از ابی جحیفه و از او شریک البجلی یا شریک المنبهی روایت کند.
ابوعمر. [ اَ ع ُ م َ ] ( اِخ ) او از ابی جحیفه و از او شریک البجلی یا شریک المنبهی روایت کند.
ابوعمر. [ اَ ع ُ م َ ] ( اِخ ) او ازحسن و حسن مرسلاً از رسول صلوات اﷲ علیه روایت کند.
ابوعمر. [ اَ ع ُ م َ] ( اِخ ) ابراهیم بن ابی الوزیر. از روات حدیث است.
ابوعمر. [ اَ ع ُ م َ ] ( اِخ ) ابن جماعة، عبدالعزیز عزالدین. رجوع به ابن جماعة ابوعمر عبدالعزیز... شود.
ابوعمر. [ اَ ع ُ م َ ] ( اِخ ) ابن حجاج احمدبن محمدبن حجاج خطیب. رجوع به ابن حجاج ابوعمر احمد... شود.
ابوعمر. [ اَ ع ُ م َ ] ( اِخ ) ابن خلال. احمدبن محمدبن حفص الخلال. رجوع به ابن خلال قاضی ابوعمر احمد... شود.
ابوعمر. [ اَ ع ُ م َ ] ( اِخ ) ابن دراج. رجوع به ابی عمر احمدبن محمدبن عاصی... شود.
ابوعمر. [ اَ ع ُ م َ ] ( اِخ ) ابن راهبون. ابوعمر سهل بن هارون. رجوع به ابن راهبون ابوعمر... شود.
ابوعمر. [ اَ ع ُ م َ ] ( اِخ ) ابن عات. احمدبن هارون نقری. ادیب و مورخ اندلسی شاطبی. استاد ادب و حدیث. مولداو بشاطبه در سال 542 هَ. ق. بود. وی سفری بمشرق کرد و هم بزیارت خانه شد و بموطن خویش بازگشت. او راست : النزهة بشیوح الوجهة. ریحانةالنفس. راحةالانفس فی ذکر شیوخ الأندلس. و در وقعه عقاب ( جنگی میان مسلمین و ترسایان ) ابوعمر ناپدید شد و کس از او خبر نداد.
ابوعمر. [ اَ ع ُ م َ ] ( اِخ ) ابن عبدالبرّ یوسف بن عبداﷲ قرطبی. رجوع به ابن عبدالبر ابوعمر یوسف... شود.
ابوعمر. [ اَ ع ُ م َ ] ( اِخ ) ابن عبد ربه. احمدبن محمدبن حبیب القرطبی. رجوع به ابن عبدربه ابوعمر احمد... شود.
ابوعمر. [ اَ ع ُ م َ ] ( اِخ ) ابهری. کمال الدین وزیر طغرل بن ارسلان بن طغرل بن محمدبن ملکشاه. صاحب حبیب السیر گوید: وزارت طغرل مدتی مدید تعلق بکمال الدین ابوعمر الابهری میداشت و او بعلو اصل و نسب و وفور فضل و ادب موصوف بود و پیوسته نقش زهد و عبادت بر لوح خاطر می نگاشت و در آن اوقات که هرج و مرج بمملکت طغرل راه یافت ابوعمر از اعداء توهم نموده محاسن خود را تراشیده در لباس صوفیان بعربستان شتافت و در بادیه حجاز این رباعی بگفت و بأبهر فرستاد:
بیچاره دلم چو محرم رازنیافت
و اندر قفس جهان هم آواز نیافت
ابوعمر. [ اَ ع ُ م َ ] (اِخ ) ابن جماعة، عبدالعزیز عزالدین . رجوع به ابن جماعة ابوعمر عبدالعزیز... شود.
ابوعمر. [ اَ ع ُ م َ ] (اِخ ) ابن حجاج احمدبن محمدبن حجاج خطیب . رجوع به ابن حجاج ابوعمر احمد... شود.
ابوعمر. [ اَ ع ُ م َ ] (اِخ ) ابن خلال . احمدبن محمدبن حفص الخلال . رجوع به ابن خلال قاضی ابوعمر احمد... شود.
ابوعمر. [ اَ ع ُ م َ ] (اِخ ) ابن راهبون . ابوعمر سهل بن هارون . رجوع به ابن راهبون ابوعمر... شود.
ابوعمر. [ اَ ع ُ م َ ] (اِخ ) ابن عات . احمدبن هارون نقری . ادیب و مورخ اندلسی شاطبی . استاد ادب و حدیث . مولداو بشاطبه در سال 542 هَ . ق . بود. وی سفری بمشرق کرد و هم بزیارت خانه شد و بموطن خویش بازگشت . او راست : النزهة بشیوح الوجهة. ریحانةالنفس . راحةالانفس فی ذکر شیوخ الأندلس . و در وقعه ٔ عقاب (جنگی میان مسلمین و ترسایان ) ابوعمر ناپدید شد و کس از او خبر نداد.
ابوعمر. [ اَ ع ُ م َ ] (اِخ ) ابن عبدالبرّ یوسف بن عبداﷲ قرطبی . رجوع به ابن عبدالبر ابوعمر یوسف ... شود.
ابوعمر. [ اَ ع ُ م َ ] (اِخ ) ابن دراج . رجوع به ابی عمر احمدبن محمدبن عاصی ... شود.
ابوعمر. [ اَ ع ُ م َ ] (اِخ ) او ازحسن و حسن مرسلاً از رسول صلوات اﷲ علیه روایت کند.
ابوعمر. [ اَ ع ُ م َ ] (اِخ ) باقلاوی . رجوع به عثمان بن عیسی ابوعمر... شود.
ابوعمر. [ اَ ع ُ م َ ] (اِخ ) تاشفین . چهاردهمین از امرای بنی مرین مراکش (از 762 تا 763 هَ . ق .). و رجوع به تاشفین ... شود.
ابوعمر. [ اَ ع ُ م َ ] (اِخ ) ابهری . کمال الدین وزیر طغرل بن ارسلان بن طغرل بن محمدبن ملکشاه . صاحب حبیب السیر گوید: وزارت طغرل مدتی مدید تعلق بکمال الدین ابوعمر الابهری میداشت و او بعلو اصل و نسب و وفور فضل و ادب موصوف بود و پیوسته نقش زهد و عبادت بر لوح خاطر می نگاشت و در آن اوقات که هرج و مرج بمملکت طغرل راه یافت ابوعمر از اعداء توهم نموده محاسن خود را تراشیده در لباس صوفیان بعربستان شتافت و در بادیه ٔ حجاز این رباعی بگفت و بأبهر فرستاد:
بیچاره دلم چو محرم رازنیافت
و اندر قفس جهان هم آواز نیافت
در سایه ٔ زلف خوبروئی گم شد
تاریک شبی بود و کسش بازنیافت .
و پس از او وزارت بعزالدین کاشی دادند.
ابوعمر. [ اَ ع ُ م َ ] (اِخ ) احمدبن سعیدبن حزم اندلسی . رجوع به احمد... شود.
ابوعمر. [ اَ ع ُ م َ ] (اِخ ) احمدبن عبدالملک اشبیلی . رجوع به احمد... شود.
ابوعمر. [ اَ ع ُ م َ ] (اِخ ) احمدبن محمدبن عبد ربه . رجوع به ابن عبد ربه ... شود.
ابوعمر. [ اَ ع ُ م َ ] (اِخ ) احمدبن محمدبن هاشم بن خلف بن عمروبن سعد. رجوع به احمد.. شود.
ابوعمر. [ اَ ع ُ م َ ] (اِخ ) ازدی . تابعی است . و از ابن عمر روایت کند.
ابوعمر. [ اَ ع ُ م َ ] (اِخ ) الاعرج . از بطالین مشهور و از نوادر او کتابی کرده اند. (ابن الندیم ).
ابوعمر. [ اَ ع ُ م َ ] (اِخ ) البزاز. او از مسلم بن البطین روایت کند.
ابوعمر. [ اَ ع ُ م َ ] (اِخ ) العنبری . اخباری و نسابه است و او راست : کتاب ادعیاء الجاهلیة و کتاب النساء.
ابوعمر. [ اَ ع ُ م َ ] (اِخ ) الغداتی . تابعی است . او از ابی هریره و قتاده از او روایت کند.
ابوعمر. [ اَ ع ُ م َ ] (اِخ ) الفارسی ، مولی کندة. تابعی است و درک صحبت عمر کرده و مذهب شیعه داشته است و بزمان عبدالملک درگذشت .
ابوعمر. [ اَ ع ُ م َ ] (اِخ ) جمیل بن معمربن صباح بن ظبیان بن حن ّ.شاعر مشهور عرب صاحب بثینه . رجوع به جمیل ... شود.
ابوعمر. [ اَ ع ُ م َ ] (اِخ ) حبیب . تابعی است و عثمان بن عمر از او روایت کند.
ابوعمر. [ اَ ع ُ م َ ] (اِخ ) حجین بن المثنی . از روات حدیث است .
ابوعمر. [ اَ ع ُ م َ ] (اِخ ) حصین بن عمر الأحمسی . از روات حدیث است .
ابوعمر. [ اَ ع ُ م َ ] (اِخ ) حفص بن ابی الصهباء العدوی . علأبن اسد از او روایت کند.
ابوعمر. [ اَ ع ُ م َ ] (اِخ ) حفص بن سلیمان القاری . محدث و متروک است .
ابوعمر. [ اَ ع ُ م َ ] (اِخ ) حفص بن عبیداﷲ الانصاری . تابعی است واز انس بن مالک روایت کند.
ابوعمر. [ اَ ع ُ م َ ] (اِخ ) حفص بن عمر الحوضی البصری . از شعبه روایت کند.
ابوعمر. [ اَ ع ُ م َ ] (اِخ ) حفص بن عمر المقری . او از اسماعیل بن عیاش روایت کند.
ابوعمر. [ اَ ع ُ م َ ] (اِخ ) حفص بن عمرالخطابی البغدادی . او از معاویةبن سلام روایت کند.
ابوعمر. [ اَ ع ُ م َ ] (اِخ ) حفص بن عمربن عبدالعزیزبن صهبان الدوری . رجوع به حفص ... شود.
ابوعمر. [ اَ ع ُ م َ ] (اِخ ) حفص بن غیاث کوفی .او از جعفربن محمد علیهماالسلام و اعمش روایت کند.
ابوعمر. [ اَ ع ُ م َ ] (اِخ ) حفص بن مغیره ٔ مخزومی . صحابی است .