کلمه جو
صفحه اصلی

اشجع

فرهنگ فارسی

شجاع تر، دلیرتر، پردل تر، دلاورتر
( صفت ) دلیر تر دلاور تر شجاعتر .

فرهنگ معین

(اِ جَ ) [ ع . ] (ص تف . ) دلیرتر، شجاعتر.

لغت نامه دهخدا

اشجع. [ اَ ج َ ] (اِخ ) سُلَمی . ابوالولید، اشجعبن عمرو السلمی . از قبیله ٔ بنی سُلیم و از شاعران بزرگ معاصر بشار بود. وی در یمامه متولد شده و در بصره پرورش یافت و در زمره ٔمداحان برامکه قرار گرفت و به همنشینی و دوستی جعفربن یحیی نائل آمد و جعفر او را به رشید معرفی کرد و مورد عنایت رشید واقع شد. در نتیجه بخت به وی روی آورد و کار وی رونق یافت و تا پس از مرگ رشید بسر برد و او را رثا گفت و بسال 195 هَ . ق . (811 م .) درگذشت . (از الاعلام زرکلی ج 1 ص 118). و رجوع به اغانی ج 17صص 30 - 44 و تهذیب ابن عساکر ج 3 صص 59 - 63 و الموشح ص 222 و صص 259 - 295 و عیون الاخبار ج 1 - 22: 12، 31 : 6، 90 : 12 و البیان و التبیین ج 3 ص 194 و الوزراء و الکتاب ص 247، 169، 216 و قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 973 و عقدالفرید ج 3: 238 و ج 7 : 153 شود.


اشجع. [ اَ ج َ ] (اِخ ) (بنی ...) و (بنو...) رجوع به اشجع (یکی از بطون غطفان ) شود.


اشجع. [ اَ ج َ ] (اِخ ) ابن عمرو. رجوع به اشجع السلمی شود.


اشجع. [ اَ ج َ ] ( ع ن تف ) دلیرتر. شجاعتر. پردل تر. دلاورتر : احوص از مردمان روزگار اشجع و دلاورتر بود. ( تاریخ قم ص 245 ). اسم تفضیل است و منه المثل : اشجع من اسامة. ( اقرب الموارد ). || ( ص ) مرد سبک سر گول. || ( اِ ) شیر بیشه. || زمانه. ( منتهی الارب ). روزگار. دهر. || درازبالا و نیک دراز. ( منتهی الارب ). طویل. ( قطر المحیط ) ( اقرب الموارد ). || نوعی از مار. ( منتهی الارب ). ج ، شُجُع. ( قطر المحیط ). || پیوند بن انگشتان متصل به پی پشت دست و پا، یا پی پشت دست ازبند دست تا بن انگشتان ، یا استخوان انگشت زیر پی پشت دست ملتصق به بند دست. ج ، اَشاجع. ( منتهی الارب ).

اشجع. [ اِ ج َ ] ( ع اِ ) مرادف اَشجع است در معنی اخیر. ج ، اشاجع. رجوع به اَشجع شود. ( از منتهی الارب ).

اشجع. [ اَ ج َ ] ( اِخ ) یکی از بطون غطفان اشجع است و ایشان را بنی اشجعبن ریث بن غطفان نیز خوانند. ابن خلدون در کتاب العبر آرد: ایشان از اعراب مدینه نبوی بشمار میرفتند و بزرگ آنان معقل بن سنان صحابی بود. و در نجد از آن گروه بجز بقایائی در گرداگرد مدینه باقی نمانده است و حی ( تیره ) بزرگی از آن در مغرب اقصی بسر میبرد که با عرب معقل در جهات و اطراف سجلماسه در حالت تحرک و بادیه نشینی زندگی میکنند. و دارای جمعیت و شهرت میباشند. ( از صبح الاعشی ج 1 ص 344 ). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی و ص 226 فهرست ابن الندیم و اشجعبن ریث شود. و صاحب حبیب السیر آرد: طایفه ای از عرب بودند که مقتدای ایشان مرةبن طریف در سال پنجم هجرت به قریش پیوست و به هوی خواهی ابوسفیان برخاست. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 359 شود. و هم صاحب حبیب السیر در ص 437 ذیل عنوان : «ذکر عنوان سید کائنات بر صدقات » آرد که : در زمان حضرت رسالت مآب... مسعودبن رجیل اشجعی بر صدقات قوم اشجع عامل بود. و رجوع به اشجعی شود.

اشجع. [ اَ ج َ ] ( اِخ ) ابن ریث بن غطفان. پدر قبیله ای است از اجداد عرب در روزگار جاهلیت و نسبت بدان اشجعی است. ( از الاعلام زرکلی ج 1 ص 118 ). و رجوع به حلل السندسیه ج 1 ص 294 شود.

اشجع. [ اَ ج َ ] ( اِخ ) ابن عمرو. رجوع به اشجع السلمی شود.

اشجع. [ اَ ج َ ] ( اِخ ) ابوسعید اشجع عبداﷲبن سعید. محدث است. ( منتهی الارب ).

اشجع. [اَ ج َ ] ( اِخ ) تمیمی. کسی است که دختری بنام قطام داشت و ابن ملجم عاشق او شد و برحسب برخی از روایات چون قبیله وی بنام تیم الرباب همه از خوارج بودند و جمعی کثیر از ایشان در نهروان کشته شده بودند، قطام شرط مزاوجت با ابن ملجم را سر حضرت امیر علیه السلام قرار داد. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 576 شود.

اشجع. [ اَ ج َ ] (اِخ ) ابن ریث بن غطفان . پدر قبیله ای است از اجداد عرب در روزگار جاهلیت و نسبت بدان اشجعی است . (از الاعلام زرکلی ج 1 ص 118). و رجوع به حلل السندسیه ج 1 ص 294 شود.


اشجع. [ اَ ج َ ] (اِخ ) ابوسعید اشجع عبداﷲبن سعید. محدث است . (منتهی الارب ).


اشجع. [ اَ ج َ ] (اِخ ) یکی از بطون غطفان اشجع است و ایشان را بنی اشجعبن ریث بن غطفان نیز خوانند. ابن خلدون در کتاب العبر آرد: ایشان از اعراب مدینه ٔ نبوی بشمار میرفتند و بزرگ آنان معقل بن سنان صحابی بود. و در نجد از آن گروه بجز بقایائی در گرداگرد مدینه باقی نمانده است و حی (تیره ٔ) بزرگی از آن در مغرب اقصی بسر میبرد که با عرب معقل در جهات و اطراف سجلماسه در حالت تحرک و بادیه نشینی زندگی میکنند. و دارای جمعیت و شهرت میباشند. (از صبح الاعشی ج 1 ص 344). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی و ص 226 فهرست ابن الندیم و اشجعبن ریث شود. و صاحب حبیب السیر آرد: طایفه ای از عرب بودند که مقتدای ایشان مرةبن طریف در سال پنجم هجرت به قریش پیوست و به هوی خواهی ابوسفیان برخاست . رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 359 شود. و هم صاحب حبیب السیر در ص 437 ذیل عنوان : «ذکر عنوان سید کائنات بر صدقات » آرد که : در زمان حضرت رسالت مآب ... مسعودبن رجیل اشجعی بر صدقات قوم اشجع عامل بود. و رجوع به اشجعی شود.


اشجع. [ اَ ج َ ] (ع ن تف ) دلیرتر. شجاعتر. پردل تر. دلاورتر : احوص از مردمان روزگار اشجع و دلاورتر بود. (تاریخ قم ص 245). اسم تفضیل است و منه المثل : اشجع من اسامة. (اقرب الموارد) . || (ص ) مرد سبک سر گول . || (اِ) شیر بیشه . || زمانه . (منتهی الارب ). روزگار. دهر. || درازبالا و نیک دراز. (منتهی الارب ). طویل . (قطر المحیط) (اقرب الموارد). || نوعی از مار. (منتهی الارب ). ج ، شُجُع. (قطر المحیط). || پیوند بن انگشتان متصل به پی پشت دست و پا، یا پی پشت دست ازبند دست تا بن انگشتان ، یا استخوان انگشت زیر پی پشت دست ملتصق به بند دست . ج ، اَشاجع. (منتهی الارب ).


اشجع. [ اِ ج َ ] (ع اِ) مرادف اَشجع است در معنی اخیر. ج ، اشاجع. رجوع به اَشجع شود. (از منتهی الارب ).


اشجع. [اَ ج َ ] (اِخ ) تمیمی . کسی است که دختری بنام قطام داشت و ابن ملجم عاشق او شد و برحسب برخی از روایات چون قبیله ٔ وی بنام تیم الرباب همه از خوارج بودند و جمعی کثیر از ایشان در نهروان کشته شده بودند، قطام شرط مزاوجت با ابن ملجم را سر حضرت امیر علیه السلام قرار داد. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 576 شود.


فرهنگ عمید

شجاع تر، دلیرتر، پردل تر، دلاورتر.


کلمات دیگر: