( صفت ) آنکه پیکر شناسد شناسند. نقش و نگار و مجسمه : عروس مرا پیش پیکر شناس همین تازه رویی بس است از قیاس . ( نظامی )
پیکرشناس
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
پیکرشناس. [ پ َ / پ ِ ک َ ش ِ ] ( نف مرکب ) عارف و شناسنده پیکر :
چو در چشم پیکرشناس آمدی
اگر زر نبودی هراس آمدی.
همین تازه رویی بس است از قیاس.
چو در چشم پیکرشناس آمدی
اگر زر نبودی هراس آمدی.
نظامی.
عروس مرا پیش پیکرشناس همین تازه رویی بس است از قیاس.
نظامی.
فرهنگ عمید
آن که نقش، صورت، و تصویرِ مجسمه را خوب بشناسد، شناسندۀ پیکر.
کلمات دیگر: