ابن ورد بن عمر بن ربیعه بن جعد سلمی او را ادراکی بود و پسر او زیاد در صفین هم و پس از آن با معاویه بود .
اشهب
فرهنگ فارسی
ابن ورد بن عمر بن ربیعه بن جعد سلمی او را ادراکی بود و پسر او زیاد در صفین هم و پس از آن با معاویه بود .
فرهنگ معین
لغت نامه دهخدا
اشهب. [ اَ هََ ] ( ع ص ، اِ ) رنگ سپید که سپیدی آن بر سیاهی غالب آمده باشد. ( از المنجد ) ( از اقرب الموارد ). سپیدی که بسیاهی زند. ( مؤید الفضلاء ). سپیدی که غالب بود بر سیاهی. ( بحر الجواهر ). سیاه و سفید بهم آمیخته که سفیدی آن غالب باشد. خنگ. آنکه سپیدی بر سیاهی غلبه دارد. مؤنث : شَهْباء. ج ، شُهْب. || مجازاً، بمعنی روشن و روز در مقابل ادهم که کنایه از سیاهی و تاریکی و شب است :
تا که از دوران دایم وز خم سقف فلک
با چراغ صبح اشهب دود شام ادهمت.
گه موج دریای عدم بر اشهب و ادهم زند.
زودا که داغ حکمت خواهد گرفت یکسر
از گوش صبح اشهب تا نعل شام ادهم.
پیشه خاییدن لگام تو باد.
فرشته وار نشسته بر اشهبی چو براق.
سوده قضا را رکاب بوده قدر در عنان.
کجا بودم اشهب کجا تاختم.
گفت رو آن اسب اشهب را بگیر.
- عنبر اشهب ؛ عنبر که رنگش بسپیدی زند. شمامه. و رجوع به عنبر و ذخیره خوارزمشاهی شود : و از وی [ از شنترین ،به اندلس ] عنبر اشهب خیزد بغایت نیک سخت بسیار. ( حدود العالم ).
اشهب . [ اَ هََ ] (اِخ ) ابن بشر بجلی . رجوع به اشهب بجلی شود.
اشهب . [ اَ هََ ] (اِخ ) ابن بشر کلبی . از سرداران صدر اسلام بود. صاحب تاریخ سیستان آرد: پیش از رفتن قتیبةبن مسلم به خراسان اشهب که از اهالی خراسان بود از جانب حجاج عمل سیستان را بر عهده داشت و قتیبه بسال 86 هَ . ق . به سیستان رفت . رجوع به تاریخ سیستان ص 119 شود.
اشهب . [ اَ هََ ] (اِخ ) ابن حارث بن هرلة (اهولة)بن معتب بن احب بن عرب غنوی . آمدی گفته است : وی از شاعران عصر جاهلیت بود که اسلام را درک کرد و در یوم الزعفران در بلاد روم کشته شد، و برادرانی نیز داشت که درآن جنگ با وی بقتل رسیدند. (از الاصابة ج 1 ص 110).
اء عینی ّ قلت عبرة من اخیکما
بأن ْ تسهر اللیل التمام و تجزعا
و باکیة تبکی رباباً و فائل
جزی اﷲ خیراً ما اعف و امنعا
و قدلامنی قوم و نفسی تلومنی
بما فال رایی فی رباب و ضیّعا
فلو کان قلبی من حدید اذابه
و لو کان من صم الصفا لتصدعا.
(از الاصابة ج 1 ص 110).
و رجوع به معجم الشعراء مرزبانی (حرف ز) و بلوغ الارب ج 3 و عقدالفرید ج 1 ص 82 و ج 6 ص 209 و 210 و الموشح صص 125 - 166 و البیان و التبیین ج 3 ص 254 و 136 و 47 شود.
اشهب . [ اَ هََ ] (اِخ ) ابن وردبن عمربن ربیعةبن جعد سلمی ... او را ادراکی در صحبت پیامبر بود و پسر او زیاد در صفین و هم پس از آن با معاویه بود. (از الاصابة ج 1 ص 111).
اشهب . [ اَ هََ ] (اِخ ) شیخ ابوالقاسم . از اصحاب وجوه مذهب امام مالک بود. رجوع به تاریخ گزیده ص 798 و سیرة عمربن عبدالعزیز ص 36 و 85 و 193 شود.
تا که از دوران دایم وز خم سقف فلک
با چراغ صبح اشهب دود شام ادهمت .
انوری .
گه آب آتش زا برد گه آب آتش زا خورد
گه موج دریای عدم بر اشهب و ادهم زند.
عطار.
|| فرس اشهب ؛ اسب سبزخنگ . (منتهی الارب ). اسب سبزه که کثرت موهای سپید بر کثرت موهای سیاه او غالب باشد. (غیاث اللغات ). اسب که سپیدی بر او غلبه دارد. خنگ . (ربنجنی ) (مهذب الاسماء). و فی الصراح سبزخنگ . (مؤید الفضلاء). سبز. (زوزنی ). اسب کبود. اسب چرمه . (دستوراللغة).اسب چرمه یعنی اسب کبود. (فرهنگ خطی ). || گلگون یعنی سرخ فام ، کذا فی الدستور. (مؤید الفضلاء).میگون . (ارموی ) :
زودا که داغ حکمت خواهد گرفت یکسر
از گوش صبح اشهب تا نعل شام ادهم .
انوری .
اشهب روز و ادهم شب را
پیشه خاییدن لگام تو باد.
انوری .
تو ابروار برآهخته خنجری چون برق
فرشته وار نشسته بر اشهبی چو براق .
خاقانی .
سوده و بوده شمار اشهب میمونْش را
سوده قضا را رکاب بوده قدر در عنان .
خاقانی .
چه میگفتم و در چه پرداختم
کجا بودم اشهب کجا تاختم .
نظامی .
آن یکی اسبی طلب کرد از امیر
گفت رو آن اسب اشهب را بگیر.
مولوی (مثنوی ).
|| عنبر که بسپیدی زند. (ازاقرب الموارد). و این لفظ در صفت رنگ عنبر بسیار مستعمل است زیرا که عنبر اشهب نوعی از عنبر است که به نسبت عنبر خشخاشی و عنبر حبشی بهتر باشد. (از صراح وبحر الجواهر و کنز و کشف و مؤید) (غیاث ) (آنندراج ). نوعی از عنبر اشهب . (مؤید الفضلاء). نوعی از عنبر خالص .
- عنبر اشهب ؛ عنبر که رنگش بسپیدی زند. شمامه . و رجوع به عنبر و ذخیره ٔ خوارزمشاهی شود : و از وی [ از شنترین ،به اندلس ] عنبر اشهب خیزد بغایت نیک سخت بسیار. (حدود العالم ).
بوی برانگیخت گل چو عنبر اشهب
بانگ برآورد مرغ با ژخ طنبور.
منجیک .
آب همرنگ صندل سوده ست
خاک همبوی عنبر اشهب .
فرخی .
همیشه تا نشود خاک عنبر اشهب
همیشه تا نشود سنگ لؤلؤ شهوار.
فرخی .
بوی خلقش خاک را چون عنبر اشهب کند
رنگ و رویش مشک را چون لؤلؤ لالا کند.
منوچهری .
نسیم باغ شد بیزان ببستان عنبر اشهب
بخار بحر شد ریزان بصحرا لؤلؤ لالا.
مسعودسعد.
شد مشک شب چو عنبر اشهب
شد در شبه عقیق مرکب .
مسعودسعد.
|| اشتر سفید. || آب صاف . (مهذب الاسماء). || شیر بیشه . (منتهی الارب ) (آنندراج ). اسد. (المنجد). || کار سخت . (منتهی الارب ) (آنندراج ). امر صعب . (المنجد): قد استبطنتم باشهب بازل ؛ ای رمیتم بامر صعب لا طاقة لکم به و جعله بازلاً لأن بزول البعیر غایة فی القوة. (اقرب الموارد). || ماده بز که بسپیدی زند. (منتهی الارب ) (آنندراج ). || باز اشهب ؛ باز سپید :
گرچه این مستی چو باز اشهب است
برتر از وی بر زمین قدس هست .
مولوی (مثنوی ).
بدست راست قید باز اشهب
بدست چپ عنان خنگ ادهم .
سعدی .
|| یوم اشهب ؛ روز با باد سرد. (منتهی الارب ) (آنندراج )؛ ای ذوریح باردة و صقیع. (اقرب الموارد). || جیش اشهب ؛ لشکر قوی بسیارسلاح . (منتهی الارب ) (آنندراج ). لشکر قوی شدید. ج ، شُهْب . (از المنجد). || نصل اشهب ؛ پیکان زدوده . (منتهی الارب ) (آنندراج )؛اندکی ساییده شده چنانکه همه ٔ سیاهی آن زدوده نشود. (از اقرب الموارد). || عام اشهب ؛ سال قحطی زیرا زراعت در آن خشک و زرد میشود. (از اقرب الموارد).
اشهب . [ اَ هَُ ] (ع اِ) ج ِ شِهاب . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به شهاب شود.
اشهب .[ اَ هََ ] (اِخ ) ابن عبدالعزیز. (140 - 204 هَ . ق .) از مردم مصر بود و از مالک روایت کرد. (از فهرست ابن الندیم ). و سیوطی کنیه ٔ وی را ابوعمرو آورده است و گوید: اشهب بن عبدالعزیز عامری فقیه دیار مصر بود وبا مالک مصاحبت داشت و پس از ابن قاسم ریاست در مصربدو رسید، شافعی گفته است : اگر در اشهب سبکسری نمیبود توان گفت که مصر فقیه تر از وی بخود ندیده است . و محمدبن عبداﷲبن عبدالحکم اشهب را بر ابن قاسم برتری میداد و ابن عبدالبر گفت : فقیهی نیک نظر و نیکرای بود... برخی گفته اند نام او مسکین و لقب وی اشهب بود. (از حسن المحاضره فی اخبار مصر و القاهره ص 134). و زرکلی نام و نسب او را چنین آورده است : ابوعمرو اشهب بن عبدالعزیزبن داود قیسی عامری جعدی . رجوع به اعلام زرکلی ج 2 ص 120 و تهذیب التهذیب ج 1 ص 359 و وفیات الاعیان و تاریخ الخلفا ص 221 و حلل السندسیة ج 2 ص 32 شود.
فرهنگ عمید
۲. (اسم ) اسب سیاه و سفید.
۳. [مجاز] روشن و سفید.