کلمه جو
صفحه اصلی

اشهب

فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱ - هر چیزی که رنگ آن سیاه یا سپید باشد خاکستری رنگ . ۲ - اسب خاکستری خنگ .
ابن ورد بن عمر بن ربیعه بن جعد سلمی او را ادراکی بود و پسر او زیاد در صفین هم و پس از آن با معاویه بود .

فرهنگ معین

(اَ هَ ) [ ع . ] (اِ. ) ۱ - سیاه و سپید، خاکستری رنگ . ۲ - اسب خاکستری .

لغت نامه دهخدا

اشهب. [ اَ هَُ ] ( ع اِ ) ج ِ شِهاب. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). رجوع به شهاب شود.

اشهب. [ اَ هََ ] ( ع ص ، اِ ) رنگ سپید که سپیدی آن بر سیاهی غالب آمده باشد. ( از المنجد ) ( از اقرب الموارد ). سپیدی که بسیاهی زند. ( مؤید الفضلاء ). سپیدی که غالب بود بر سیاهی. ( بحر الجواهر ). سیاه و سفید بهم آمیخته که سفیدی آن غالب باشد. خنگ. آنکه سپیدی بر سیاهی غلبه دارد. مؤنث : شَهْباء. ج ، شُهْب. || مجازاً، بمعنی روشن و روز در مقابل ادهم که کنایه از سیاهی و تاریکی و شب است :
تا که از دوران دایم وز خم سقف فلک
با چراغ صبح اشهب دود شام ادهمت.
انوری.
گه آب آتش زا برد گه آب آتش زا خورد
گه موج دریای عدم بر اشهب و ادهم زند.
عطار.
|| فرس اشهب ؛ اسب سبزخنگ. ( منتهی الارب ). اسب سبزه که کثرت موهای سپید بر کثرت موهای سیاه او غالب باشد. ( غیاث اللغات ). اسب که سپیدی بر او غلبه دارد. خنگ. ( ربنجنی ) ( مهذب الاسماء ). و فی الصراح سبزخنگ. ( مؤید الفضلاء ). سبز. ( زوزنی ). اسب کبود. اسب چرمه. ( دستوراللغة ).اسب چرمه یعنی اسب کبود. ( فرهنگ خطی ). || گلگون یعنی سرخ فام ، کذا فی الدستور. ( مؤید الفضلاء ).میگون. ( ارموی ) :
زودا که داغ حکمت خواهد گرفت یکسر
از گوش صبح اشهب تا نعل شام ادهم.
انوری.
اشهب روز و ادهم شب را
پیشه خاییدن لگام تو باد.
انوری.
تو ابروار برآهخته خنجری چون برق
فرشته وار نشسته بر اشهبی چو براق.
خاقانی.
سوده و بوده شمار اشهب میمونْش را
سوده قضا را رکاب بوده قدر در عنان.
خاقانی.
چه میگفتم و در چه پرداختم
کجا بودم اشهب کجا تاختم.
نظامی.
آن یکی اسبی طلب کرد از امیر
گفت رو آن اسب اشهب را بگیر.
مولوی ( مثنوی ).
|| عنبر که بسپیدی زند. ( ازاقرب الموارد ). و این لفظ در صفت رنگ عنبر بسیار مستعمل است زیرا که عنبر اشهب نوعی از عنبر است که به نسبت عنبر خشخاشی و عنبر حبشی بهتر باشد. ( از صراح وبحر الجواهر و کنز و کشف و مؤید ) ( غیاث ) ( آنندراج ). نوعی از عنبر اشهب. ( مؤید الفضلاء ). نوعی از عنبر خالص.
- عنبر اشهب ؛ عنبر که رنگش بسپیدی زند. شمامه. و رجوع به عنبر و ذخیره خوارزمشاهی شود : و از وی [ از شنترین ،به اندلس ] عنبر اشهب خیزد بغایت نیک سخت بسیار. ( حدود العالم ).

اشهب . [ اَ هََ ] (اِخ ) ابن بشر بجلی . رجوع به اشهب بجلی شود.


اشهب . [ اَ هََ ] (اِخ ) ابن بشر کلبی . از سرداران صدر اسلام بود. صاحب تاریخ سیستان آرد: پیش از رفتن قتیبةبن مسلم به خراسان اشهب که از اهالی خراسان بود از جانب حجاج عمل سیستان را بر عهده داشت و قتیبه بسال 86 هَ . ق . به سیستان رفت . رجوع به تاریخ سیستان ص 119 شود.


اشهب . [ اَ هََ ] (اِخ ) ابن حارث بن هرلة (اهولة)بن معتب بن احب بن عرب غنوی . آمدی گفته است : وی از شاعران عصر جاهلیت بود که اسلام را درک کرد و در یوم الزعفران در بلاد روم کشته شد، و برادرانی نیز داشت که درآن جنگ با وی بقتل رسیدند. (از الاصابة ج 1 ص 110).


اشهب . [ اَ هََ ] (اِخ ) ابن رمیلة، فرزند ثوربن ابی حارثةبن عبدالمدان بن جندل بن نهشل بن دارم بن عمروبن تمیم . و رمیله مادر او یکی از کنیزکان جندل بن مالک بن ربعی نهشلی بشمار میرفت و در عصر جاهلیت ثور او را بزنی گرفت . از وی چهار فرزند متولد شد که عبارت بودنداز: رباب و حجباء و سویط و اشهب . و این برادران در عرب از لحاظ زبان آوری و توانایی و بزرگ منشی شهرتی بسزا داشتند و اسلام را درک کردند و به اسلام گرویدند و آنگاه ثروت آنان فزونی یافت و بسی ارجمند شدند چنانکه هرگاه بر آبی وارد میشدند دیگران را از ورود بدان منع میکردند. پس از چندی آنها بر آبی فرودآمدند و یکی از افراد خاندان قطن بن نهشل بنام بشرین صبیح مکنی به ابوبذال شتر خود را به آن آب برد، و رباب بن رمیله او را با عصا آنچنان بزد که سرش زخمی شد و در نتیجه میان دو خاندان رمیلة و قطن پیکاری درگرفت و آنگاه اشهب بن رمیله میان آنان صلح برقرار کرد و برادر خویش رباب بن رمیله را به آنان سپرد و مضروب را به قبیله ٔخود آورد ولی دیری نگذشت که مضروب بمرد و پس از مجادله ٔ بسیار اشهب راضی شد برادر وی را بقصاص بکشند، از اینرو پدر مقتول بنام خزیمه گردن رباب را بزد و پس از چندی اشهب سخت پشیمان شد و در رثای برادر گفت :
اء عینی ّ قلت عبرة من اخیکما
بأن ْ تسهر اللیل التمام و تجزعا
و باکیة تبکی رباباً و فائل
جزی اﷲ خیراً ما اعف و امنعا
و قدلامنی قوم و نفسی تلومنی
بما فال رایی فی رباب و ضیّعا
فلو کان قلبی من حدید اذابه
و لو کان من صم الصفا لتصدعا.

(از الاصابة ج 1 ص 110).


و رجوع به معجم الشعراء مرزبانی (حرف ز) و بلوغ الارب ج 3 و عقدالفرید ج 1 ص 82 و ج 6 ص 209 و 210 و الموشح صص 125 - 166 و البیان و التبیین ج 3 ص 254 و 136 و 47 شود.

اشهب . [ اَ هََ ] (اِخ ) ابن وردبن عمربن ربیعةبن جعد سلمی ... او را ادراکی در صحبت پیامبر بود و پسر او زیاد در صفین و هم پس از آن با معاویه بود. (از الاصابة ج 1 ص 111).


اشهب . [ اَ هََ ] (اِخ ) شیخ ابوالقاسم . از اصحاب وجوه مذهب امام مالک بود. رجوع به تاریخ گزیده ص 798 و سیرة عمربن عبدالعزیز ص 36 و 85 و 193 شود.


اشهب . [ اَ هََ ] (ع ص ، اِ) رنگ سپید که سپیدی آن بر سیاهی غالب آمده باشد. (از المنجد) (از اقرب الموارد). سپیدی که بسیاهی زند. (مؤید الفضلاء). سپیدی که غالب بود بر سیاهی . (بحر الجواهر). سیاه و سفید بهم آمیخته که سفیدی آن غالب باشد. خنگ . آنکه سپیدی بر سیاهی غلبه دارد. مؤنث : شَهْباء. ج ، شُهْب . || مجازاً، بمعنی روشن و روز در مقابل ادهم که کنایه از سیاهی و تاریکی و شب است :
تا که از دوران دایم وز خم سقف فلک
با چراغ صبح اشهب دود شام ادهمت .

انوری .


گه آب آتش زا برد گه آب آتش زا خورد
گه موج دریای عدم بر اشهب و ادهم زند.

عطار.


|| فرس اشهب ؛ اسب سبزخنگ . (منتهی الارب ). اسب سبزه که کثرت موهای سپید بر کثرت موهای سیاه او غالب باشد. (غیاث اللغات ). اسب که سپیدی بر او غلبه دارد. خنگ . (ربنجنی ) (مهذب الاسماء). و فی الصراح سبزخنگ . (مؤید الفضلاء). سبز. (زوزنی ). اسب کبود. اسب چرمه . (دستوراللغة).اسب چرمه یعنی اسب کبود. (فرهنگ خطی ). || گلگون یعنی سرخ فام ، کذا فی الدستور. (مؤید الفضلاء).میگون . (ارموی ) :
زودا که داغ حکمت خواهد گرفت یکسر
از گوش صبح اشهب تا نعل شام ادهم .

انوری .


اشهب روز و ادهم شب را
پیشه خاییدن لگام تو باد.

انوری .


تو ابروار برآهخته خنجری چون برق
فرشته وار نشسته بر اشهبی چو براق .

خاقانی .


سوده و بوده شمار اشهب میمونْش را
سوده قضا را رکاب بوده قدر در عنان .

خاقانی .


چه میگفتم و در چه پرداختم
کجا بودم اشهب کجا تاختم .

نظامی .


آن یکی اسبی طلب کرد از امیر
گفت رو آن اسب اشهب را بگیر.

مولوی (مثنوی ).


|| عنبر که بسپیدی زند. (ازاقرب الموارد). و این لفظ در صفت رنگ عنبر بسیار مستعمل است زیرا که عنبر اشهب نوعی از عنبر است که به نسبت عنبر خشخاشی و عنبر حبشی بهتر باشد. (از صراح وبحر الجواهر و کنز و کشف و مؤید) (غیاث ) (آنندراج ). نوعی از عنبر اشهب . (مؤید الفضلاء). نوعی از عنبر خالص .
- عنبر اشهب ؛ عنبر که رنگش بسپیدی زند. شمامه . و رجوع به عنبر و ذخیره ٔ خوارزمشاهی شود : و از وی [ از شنترین ،به اندلس ] عنبر اشهب خیزد بغایت نیک سخت بسیار. (حدود العالم ).
بوی برانگیخت گل چو عنبر اشهب
بانگ برآورد مرغ با ژخ طنبور.

منجیک .


آب همرنگ صندل سوده ست
خاک همبوی عنبر اشهب .

فرخی .


همیشه تا نشود خاک عنبر اشهب
همیشه تا نشود سنگ لؤلؤ شهوار.

فرخی .


بوی خلقش خاک را چون عنبر اشهب کند
رنگ و رویش مشک را چون لؤلؤ لالا کند.

منوچهری .


نسیم باغ شد بیزان ببستان عنبر اشهب
بخار بحر شد ریزان بصحرا لؤلؤ لالا.

مسعودسعد.


شد مشک شب چو عنبر اشهب
شد در شبه عقیق مرکب .

مسعودسعد.


|| اشتر سفید. || آب صاف . (مهذب الاسماء). || شیر بیشه . (منتهی الارب ) (آنندراج ). اسد. (المنجد). || کار سخت . (منتهی الارب ) (آنندراج ). امر صعب . (المنجد): قد استبطنتم باشهب بازل ؛ ای رمیتم بامر صعب لا طاقة لکم به و جعله بازلاً لأن بزول البعیر غایة فی القوة. (اقرب الموارد). || ماده بز که بسپیدی زند. (منتهی الارب ) (آنندراج ). || باز اشهب ؛ باز سپید :
گرچه این مستی چو باز اشهب است
برتر از وی بر زمین قدس هست .

مولوی (مثنوی ).


بدست راست قید باز اشهب
بدست چپ عنان خنگ ادهم .

سعدی .


|| یوم اشهب ؛ روز با باد سرد. (منتهی الارب ) (آنندراج )؛ ای ذوریح باردة و صقیع. (اقرب الموارد). || جیش اشهب ؛ لشکر قوی بسیارسلاح . (منتهی الارب ) (آنندراج ). لشکر قوی شدید. ج ، شُهْب . (از المنجد). || نصل اشهب ؛ پیکان زدوده . (منتهی الارب ) (آنندراج )؛اندکی ساییده شده چنانکه همه ٔ سیاهی آن زدوده نشود. (از اقرب الموارد). || عام اشهب ؛ سال قحطی زیرا زراعت در آن خشک و زرد میشود. (از اقرب الموارد).

اشهب . [ اَ هَُ ] (ع اِ) ج ِ شِهاب . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به شهاب شود.


اشهب .[ اَ هََ ] (اِخ ) ابن عبدالعزیز. (140 - 204 هَ . ق .) از مردم مصر بود و از مالک روایت کرد. (از فهرست ابن الندیم ). و سیوطی کنیه ٔ وی را ابوعمرو آورده است و گوید: اشهب بن عبدالعزیز عامری فقیه دیار مصر بود وبا مالک مصاحبت داشت و پس از ابن قاسم ریاست در مصربدو رسید، شافعی گفته است : اگر در اشهب سبکسری نمیبود توان گفت که مصر فقیه تر از وی بخود ندیده است . و محمدبن عبداﷲبن عبدالحکم اشهب را بر ابن قاسم برتری میداد و ابن عبدالبر گفت : فقیهی نیک نظر و نیکرای بود... برخی گفته اند نام او مسکین و لقب وی اشهب بود. (از حسن المحاضره فی اخبار مصر و القاهره ص 134). و زرکلی نام و نسب او را چنین آورده است : ابوعمرو اشهب بن عبدالعزیزبن داود قیسی عامری جعدی . رجوع به اعلام زرکلی ج 2 ص 120 و تهذیب التهذیب ج 1 ص 359 و وفیات الاعیان و تاریخ الخلفا ص 221 و حلل السندسیة ج 2 ص 32 شود.


فرهنگ عمید

۱. سیاه وسفید.
۲. (اسم ) اسب سیاه و سفید.
۳. [مجاز] روشن و سفید.

پیشنهاد کاربران

خاکستری رنگ یا اسب خاکستری

خاکستری . .


کلمات دیگر: