بور , سفيدرو , بوري
اشقر
عربی به فارسی
فرهنگ فارسی
( صفت ) ۱ - سرخ موی . ۲ - اسب بش و سرخ ( یا سیاه ) دنبال اسبی که یال و دم آن سرخ باشد . ۳ - مرد سرخ و سفید که سرخی او غالب باشد . ۴ - هر چه دارای رنگ سرخ مایل بسفیدی باشد .
بر حسب نوشته میر خواند ساکنان آن اصفر اللون اند و موی زرد بر سینه دارند و نارجیل و عود و شکر در آنجا بسیار بود .
فرهنگ معین
لغت نامه دهخدا
اشقر. [ اَ ق َ ] (اِخ )ابواحمدبن عبداﷲ ازدی اشقر. از عبیداﷲبن موسی و یونس بن بکیر روایت کرد و حضرمی و ابوسلیمان داودبن نوح از وی روایت دارند. (از انساب سمعانی برگ 33 الف ).
خروشان و کفک افکنان و سلیحش
همه ماردی گشته و خنگش اشقر.
یکی بادپای گشاده پری.
که بر چرخ از گرد شد ماه گم.
خارا پرخون شود چو تازی اشقر.
آن نگویم کز دم شیر فلک وز آفتاب
پرچم و طاسش برای خنگ و اشقر ساختند.
بتک آسوده و بگام درست.
هم بر لب بحر بحرکردار
خون شد چو شفق دل اشقران را.
نسخته روی و ازرق چشم و اشقر
سزاوار خم گل نه خم زر.
ز عکس خون مخالف که شاه ریخت هنوز
در آن دیار هوا ابرش است و خاک اشقر.
چو کارزار تو گردد بر اشهب و ادهم.
خروشان و کفک افکنان و سلیحش
همه ماردی گشته و خنگش اشقر.
دقیقی .
بدین گونه تا برگزید اشقری
یکی بادپای گشاده پری .
فردوسی .
چنان تاخت آن اشقر سنگ سم
که بر چرخ از گرد شد ماه گم .
فردوسی .
گیتی زرین شود چو آیی زی بزم
خارا پرخون شود چو تازی اشقر.
فرخی .
رسول علیه السلام گفت رونده ترین اسبان اشقر بود. (نوروزنامه ).
آن نگویم کز دم شیر فلک وز آفتاب
پرچم و طاسش برای خنگ و اشقر ساختند.
خاقانی .
اشقری بادپای بودش چست
بتک آسوده و بگام درست .
نظامی .
|| مرد سرخ و سفید که سرخی او غالب باشد و ظاهراً در اینجا همین معنی اخیر است . و کنایه از مردم روس است که غالباً به این صفت باشند :
هم بر لب بحر بحرکردار
خون شد چو شفق دل اشقران را.
خاقانی (از جهانگیری ).
مرد سپید سرخ و آنکه سپیدی او را سرخی غالب باشد. (منتهی الارب ). || مردم سرخ موی . (مهذب الاسماء). رنگ اشقر در انسان سرخی صافی است چنانکه پوست بدن او بسپیدی زند. (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد) :
نسخته روی و ازرق چشم و اشقر
سزاوار خم گل نه خم زر.
نظامی .
|| هرچه دارای رنگ سرخی مایل بسپیدی باشد اشقر است و این رنگ در عرب غیرمأنوس است و بهمین سبب گویند: لاخیر فی اشقر بعد الامام عمر؛ زیرا وی برنگ اشقر بود. (اقرب الموارد). هر شی ٔ سرخ که رنگش بزردی وسیاهی زند. (غیاث ) :
ز عکس خون مخالف که شاه ریخت هنوز
در آن دیار هوا ابرش است و خاک اشقر.
عنصری .
زمین ز خون عدو گردد احمر و اشقر
چو کارزار تو گردد بر اشهب و ادهم .
مسعودسعد.
|| خون بسته . (منتهی الارب ). خون عَلَق یا جامد. گویند: دم ٌ اشقر. (اقرب الموارد). || بعیر اشقر؛ شتر سخت سرخ موی . (منتهی الارب ). اشتر سخت سرخ چون رنگ خون . (مهذب الاسماء). || (اِخ ) اسب مروان بن محمد. || اسب قتیبةبن مسلم . || اسب لقیطبن زرارة. || لقب منقر ملک دمشق . (منتهی الارب ).
- اشقر ادهم ؛ اسب سیاه بور. (مهذب الاسماء).
- اشقر اصبح ؛ سرخ سپیدفام . (مهذب الاسماء).
- اشقر مدمی ؛ سرخی که بزردی زند. (مهذب الاسماء).
اشقر. [ اَ ق َ ] (اِخ ) (جزیره ٔ...) برحسب نوشته ٔ میرخواند، ساکنان آن اصفراللون اند و موی زرد بر سینه دارند و نارجیل و عود و شکر در آنجا بسیار بود. (از حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 671).
اشقر. [ اَ ق َ ] (اِخ ) ابوحامد احمدبن یوسف بن عبدالرحمان صوفی معروف به اشقر. از مردم نیشابور بود و حاکم ابوعبداﷲ حافظ نام وی را آورده و گفته است یکی از فقرای مجرد بود که با مشایخ قدیم خراسان و عراق مصاحبت داشت . بیشتر مجاور مکه بود. من دیر زمانی با وی معاشرت داشتم و آخرین بار که از وی جدا شدم در بخارا بود، چه ما در سال 355 یا 356 هَ . ق . با هم در بخارا بودیم . آنگاه وی بسال 357 از بخارا به حج رفت ... وی بسال 359 هَ . ق . درگذشت . (از انساب سمعانی برگ 33 ب ).
اشقر. [ اَ ق َ ] (اِخ ) از قرای یمامة متعلق به بنی عدی بن رباب است . (معجم البلدان ) (مراصد الاطلاع ).
اشقر. [ اَ ق َ ] (اِخ ) اشقر اشمسار از مردم بغداد بود و از عبدالوارث بن سعید و حمادبن زید حدیث کرد. محمدبن اسحاق چغانی و حرب بن محمدبن ابی اسامة از وی روایت دارند. وی در شعبان سال 228 هَ .ق . به بغداد درگذشت . (از انساب سمعانی برگ 33 ب ).
اشقر. [ اَ ق َ ] (اِخ ) لقب پدر «بنوالاشقر» بود که تیره ای (حی ) از عرب بشمار میرفتند و نام ونسب وی چنین است : سعدبن مالک بن عمروبن ملک بن فهم .
اشقر. [ اَ ق َ ] (اِخ ) مکنی به ابوالقاسم . راوی تاریخ بخاری است و احمدبن حسین و احمدبن زنبیل نهاوندی از او روایت کنند.
اشقر. [ اَ ق َ ](اِخ ) ابوعبداﷲبن حسن قراری اشقر. از مردم بصره بودو از زهیربن معاویة و عبداﷲبن عون و جز آنان روایت کرد و محمدبن مثنی بصری از وی روایت دارد. وی بسال 188 هَ . ق . درگذشت . (از انساب سمعانی برگ 33 الف ).
اشقر. [ اَق َ ] (اِخ ) ابوالطیب محمدبن اسدبن حرث بن کثیربن نخروان کاتب اشقر. از مردم بغداد بود و از عمربن مرداس دوبقی روایت کرد. ابوحفص بن شاهین و ابوالقاسم بن ثلاج از وی روایت دارند. (از انساب سمعانی برگ 33 الف ).
فرهنگ عمید
۲. (اسم ) مرد سرخ وسفید.
۳. سرخ مو.
۴. هر چیز سرخ مایل به زرد یا سفید.
۵. (اسم ) اسبی که به این رنگ باشد.