پیراسته
فارسی به انگلیسی
trimmed, decorated
refined, sophisticated
فارسی به عربی
هالة
فرهنگ اسم ها
اسم: پیراسته (دختر) (فارسی) (تلفظ: pirāste) (فارسی: پيراسته) (انگلیسی: piraste)
معنی: مزین، مرتب، زدوده، آماده، ( صفت مفعولی از پیراستن )، ویژگی آنچه از طریق کم کردن یا از بین بردن زواید، آرایش و زینت شده باشد، آرایش و زینت شده، در قدیم ) مزین، پاک و منزه
معنی: مزین، مرتب، زدوده، آماده، ( صفت مفعولی از پیراستن )، ویژگی آنچه از طریق کم کردن یا از بین بردن زواید، آرایش و زینت شده باشد، آرایش و زینت شده، در قدیم ) مزین، پاک و منزه
(تلفظ: pirāste) (صفت مفعولی از پیراستن) ، ویژگی آنچه از طریق کم کردن یا از بین بردن زواید ، آرایش و زینت شده باشد ؛ آرایش و زینت شده ؛ (در قدیم) مزین ، پاک و منزه.
مترادف و متضاد
پیراسته، پرزینت، پر ارایشی
فرهنگ فارسی
( اسم ) ۱- مزین بکاستن مرتب بوسیل. بریدن زواید : ای جهان از عدل تو آراسته باغ ملک از خنجرت پیراسته . ( انوری ) ۲- زنیت شده ( مطلقا ) مزین : وی مستعدان روز کار و بانواع فضل و کمال آراسته و بعنوان هنر پروری پیراسته بود. ۳-صیقل شده ( شمشیرخنجروغیره ) زدوده . ۴- زدوده ( ازغم ) . ۵- وصله کرده رفو شده . ۶-تنبیه کرده سیاست شده . ۷- دباغی شده آش نهاده مدبوغ : قومی که چو روبه بتو بر حیله سگالند پیراسته بادند چو سنجاب و چو قاتم . ( سوزنی ) ۷- مهیا بسیجیده آماده : خود تو آماده بوی و آراسته جنگ او را خویشتن پیراسته . ( رودکی )
مهذب مقابل آراسته
مهذب مقابل آراسته
فرهنگ معین
(تِ ) [ په . ] (ص مف . ) زیبا شده ، خوش نما شده .
لغت نامه دهخدا
پیراسته. [ ت َ / ت ِ ] ( ن مف ) نعت مفعولی از پیراستن. مهذب. مقابل آراسته. متحلی. متحلیة. مقذذ. ( منتهی الارب ) :
جهاندار خاقان مرا خواسته است
سخنها ز هر گونه پیراسته است.
منتظر خانه فروش توام.
نه زمینی ز تو آراسته گشت
نه درختی ز تو پیراسته گشت.
ای جهان از عدل تو آراسته
باغ ملک از خنجرت پیراسته.
شرمم از خرقه آلوده خود می آید
که برو وصله بصد شعبده پیراسته ام.
ز خوبی آن کودک وخواسته
دل او ز غم گشته پیراسته.
قومی که چو روبه بتو بر حیله سگالند
پیراسته بادند چو سنجاب و چو قاقم.
خود تو آماده بوی و آراسته
جنگ او را خویشتن پیراسته.
ز مرگ آن نباشد روان کاسته
که با ایزدش کار پیراسته.
اگر چه جریره ست پیراسته
ازین انجمن مر ترا خواسته.
چنین گفت : الها به آلای خویش
به اجلال و اعزاز و نعمای خویش
که گویا کن این گرگ را تا ازوی
کنم این سخن را همی جستجوی
بدانم که این گفته راستست
جهاندار خاقان مرا خواسته است
سخنها ز هر گونه پیراسته است.
فردوسی.
خانه پیراسته همچون نگارمنتظر خانه فروش توام.
عطار.
|| نازیبا بریده. ( شرفنامه ). شاخهای زاید بریده. زده. باغی که شاخهای زیادتی آن را بریده و علفهای زیادتی آنرا چیده وصفا داده باشند. درختی که آنرا پر کاوش کرده باشند یعنی شاخهای زیادتی آن را بریده باشند. ( برهان ) : نه زمینی ز تو آراسته گشت
نه درختی ز تو پیراسته گشت.
جامی.
|| مجازاً، اصلاح شده. مرتب گردانیده و ساخته و پرداخته. ( برهان ) : ای جهان از عدل تو آراسته
باغ ملک از خنجرت پیراسته.
انوری.
یخضود؛ آنچه از چوب تر پیراسته باشند یا از درخت شکسته شده باشد. ( منتهی الارب ). || پاک شده از مو و پشم. زدوده. || درپی کرده. رفوکرده. وصله کرده. پینه زده : شرمم از خرقه آلوده خود می آید
که برو وصله بصد شعبده پیراسته ام.
حافظ.
|| زدوده. صیقل داده ( شمشیر و جز آن ). || زدوده ( از غم ) : ز خوبی آن کودک وخواسته
دل او ز غم گشته پیراسته.
فردوسی.
|| مدبوغ.آش نهاده : صله ؛ پوست خشک ناپیراسته. مسک دبیغ؛ پوست پیراسته. ( منتهی الارب ). اندباغ ؛ پیراسته شدن. ( تاج المصادر بیهقی ) ( منتهی الارب ) : قومی که چو روبه بتو بر حیله سگالند
پیراسته بادند چو سنجاب و چو قاقم.
سوزنی.
|| مهیا. بسیجیده. آماده : خود تو آماده بوی و آراسته
جنگ او را خویشتن پیراسته.
رودکی.
|| پاک و صافی شده. ساخته و پرداخته : ز مرگ آن نباشد روان کاسته
که با ایزدش کار پیراسته.
فردوسی.
|| بصلاح.دور از آلودگیها. دور از نازیبائی ها : اگر چه جریره ست پیراسته
ازین انجمن مر ترا خواسته.
فردوسی.
فلان جوانی است آراسته و پیراسته ؛ بصلاح و دور از عیب و زشتی و آلودگی. || مزور. مزخرف. برساخته : چنین گفت : الها به آلای خویش
به اجلال و اعزاز و نعمای خویش
که گویا کن این گرگ را تا ازوی
کنم این سخن را همی جستجوی
بدانم که این گفته راستست
پیراسته . [ ت َ / ت ِ ] (ن مف ) نعت مفعولی از پیراستن . مهذب . مقابل آراسته . متحلی . متحلیة. مقذذ. (منتهی الارب ) :
جهاندار خاقان مرا خواسته است
سخنها ز هر گونه پیراسته است .
خانه ٔ پیراسته همچون نگار
منتظر خانه فروش توام .
|| نازیبا بریده . (شرفنامه ). شاخهای زاید بریده . زده . باغی که شاخهای زیادتی آن را بریده و علفهای زیادتی آنرا چیده وصفا داده باشند. درختی که آنرا پر کاوش کرده باشند یعنی شاخهای زیادتی آن را بریده باشند. (برهان ) :
نه زمینی ز تو آراسته گشت
نه درختی ز تو پیراسته گشت .
|| مجازاً، اصلاح شده . مرتب گردانیده و ساخته و پرداخته . (برهان ) :
ای جهان از عدل تو آراسته
باغ ملک از خنجرت پیراسته .
یخضود؛ آنچه از چوب تر پیراسته باشند یا از درخت شکسته شده باشد. (منتهی الارب ). || پاک شده از مو و پشم . زدوده . || درپی کرده . رفوکرده . وصله کرده . پینه زده :
شرمم از خرقه ٔ آلوده ٔ خود می آید
که برو وصله بصد شعبده پیراسته ام .
|| زدوده . صیقل داده (شمشیر و جز آن ). || زدوده (از غم ) :
ز خوبی ّ آن کودک وخواسته
دل او ز غم گشته پیراسته .
|| مدبوغ .آش نهاده : صله ؛ پوست خشک ناپیراسته . مسک دبیغ؛ پوست پیراسته . (منتهی الارب ). اندباغ ؛ پیراسته شدن . (تاج المصادر بیهقی ) (منتهی الارب ) :
قومی که چو روبه بتو بر حیله سگالند
پیراسته بادند چو سنجاب و چو قاقم .
|| مهیا. بسیجیده . آماده :
خود تو آماده بوی و آراسته
جنگ او را خویشتن پیراسته .
|| پاک و صافی شده . ساخته و پرداخته :
ز مرگ آن نباشد روان کاسته
که با ایزدش کار پیراسته .
|| بصلاح .دور از آلودگیها. دور از نازیبائی ها :
اگر چه جریره ست پیراسته
ازین انجمن مر ترا خواسته .
فلان جوانی است آراسته و پیراسته ؛ بصلاح و دور از عیب و زشتی و آلودگی . || مزور. مزخرف . برساخته :
چنین گفت : الها به آلای خویش
به اجلال و اعزاز و نعمای خویش
که گویا کن این گرگ را تا ازوی
کنم این سخن را همی جستجوی
بدانم که این گفته ٔ راستست
و یا نه دروغ است پیراسته است .
|| پیراسته ٔ شهر؛ سواد. (دهار). فصیل (؟) بود و دیوار کوچک پیش بارو و در میان بازار که پوشانیده باشند (؟) (لغت نامه ٔ اسدی ) :
گر زآنکه به پیراسته ٔ شهر برآیی
پیراسته آراسته گردد ز رخانت .
|| دهی که در آن نخلستان بسیار باشد. بیراسته . (برهان ).
جهاندار خاقان مرا خواسته است
سخنها ز هر گونه پیراسته است .
فردوسی .
خانه ٔ پیراسته همچون نگار
منتظر خانه فروش توام .
عطار.
|| نازیبا بریده . (شرفنامه ). شاخهای زاید بریده . زده . باغی که شاخهای زیادتی آن را بریده و علفهای زیادتی آنرا چیده وصفا داده باشند. درختی که آنرا پر کاوش کرده باشند یعنی شاخهای زیادتی آن را بریده باشند. (برهان ) :
نه زمینی ز تو آراسته گشت
نه درختی ز تو پیراسته گشت .
جامی .
|| مجازاً، اصلاح شده . مرتب گردانیده و ساخته و پرداخته . (برهان ) :
ای جهان از عدل تو آراسته
باغ ملک از خنجرت پیراسته .
انوری .
یخضود؛ آنچه از چوب تر پیراسته باشند یا از درخت شکسته شده باشد. (منتهی الارب ). || پاک شده از مو و پشم . زدوده . || درپی کرده . رفوکرده . وصله کرده . پینه زده :
شرمم از خرقه ٔ آلوده ٔ خود می آید
که برو وصله بصد شعبده پیراسته ام .
حافظ.
|| زدوده . صیقل داده (شمشیر و جز آن ). || زدوده (از غم ) :
ز خوبی ّ آن کودک وخواسته
دل او ز غم گشته پیراسته .
فردوسی .
|| مدبوغ .آش نهاده : صله ؛ پوست خشک ناپیراسته . مسک دبیغ؛ پوست پیراسته . (منتهی الارب ). اندباغ ؛ پیراسته شدن . (تاج المصادر بیهقی ) (منتهی الارب ) :
قومی که چو روبه بتو بر حیله سگالند
پیراسته بادند چو سنجاب و چو قاقم .
سوزنی .
|| مهیا. بسیجیده . آماده :
خود تو آماده بوی و آراسته
جنگ او را خویشتن پیراسته .
رودکی .
|| پاک و صافی شده . ساخته و پرداخته :
ز مرگ آن نباشد روان کاسته
که با ایزدش کار پیراسته .
فردوسی .
|| بصلاح .دور از آلودگیها. دور از نازیبائی ها :
اگر چه جریره ست پیراسته
ازین انجمن مر ترا خواسته .
فردوسی .
فلان جوانی است آراسته و پیراسته ؛ بصلاح و دور از عیب و زشتی و آلودگی . || مزور. مزخرف . برساخته :
چنین گفت : الها به آلای خویش
به اجلال و اعزاز و نعمای خویش
که گویا کن این گرگ را تا ازوی
کنم این سخن را همی جستجوی
بدانم که این گفته ٔ راستست
و یا نه دروغ است پیراسته است .
شمسی (یوسف و زلیخا).
|| پیراسته ٔ شهر؛ سواد. (دهار). فصیل (؟) بود و دیوار کوچک پیش بارو و در میان بازار که پوشانیده باشند (؟) (لغت نامه ٔ اسدی ) :
گر زآنکه به پیراسته ٔ شهر برآیی
پیراسته آراسته گردد ز رخانت .
بوشعیب .
|| دهی که در آن نخلستان بسیار باشد. بیراسته . (برهان ).
فرهنگ عمید
چیزی یا کسی که ساخته وپرداخته و خوش نما گردانیده شده.
واژه نامه بختیاریکا
پاک پِلی؛ پاک و پرچ؛ پرچ
پیشنهاد کاربران
پاکیزه
پاک. پاکیزه
کلمات دیگر: