کلمه جو
صفحه اصلی

محجوب


مترادف محجوب : باحیا، خجول، سربه زیر، کم رو، شرمگین، شرمناک، پوشیده، محجبه، مستور، نقابدار

متضاد محجوب : نامحجوب

برابر پارسی : باآزرم، باشرم

فارسی به انگلیسی

bashful, chaste, coy, demure, diffident, shy, timid, self-effacing, modest

modest, coy


bashful, chaste, coy, demure, diffident, shy, timid, self-effacing


فارسی به عربی

خجول , محترم

فرهنگ اسم ها

اسم: محجوب (دختر) (عربی) (تلفظ: mahjub) (فارسی: محجوب) (انگلیسی: mahjub)
معنی: با شرم و حیا، با حجب و حیا و مؤدب، ( در قدیم ) در حجاب شده، پوشیده، پنهان، ( در قدیم ) ( به مجاز ) بازداشته شده، منع شده، ( در عرفان ) کسی که میان او و حق حجابی هست و هنوز شایستگی درک حقیقت و دیدار حق را نیافته است

(تلفظ: mahjub) (عربی) با حجب و حیا و مؤدب ؛ (در قدیم) در حجاب شده ، پوشیده ، پنهان ؛ (در قدیم) (به مجاز) بازداشته شده ، منع شده ؛ (در عرفان) کسی که میان او و حق حجابی هست و هنوز شایستگی درک حقیقت و دیدار حق را نیافته است .


مترادف و متضاد

shy (صفت)
خجل، خجول، کمرو، محجوب، خجالتی، ترسو، رموک

bashful (صفت)
فروتن، خاضع، خجول، کمرو، محجوب، خجالتی، خجالت کش، ترسو، فای

timid (صفت)
کمرو، محجوب، خجالتی، خجالت کش، ترسو

unobtrusive (صفت)
ساده، محجوب، فاقد جسارت

diffident (صفت)
محجوب، دارای عدم اتکاء بنفس

decent (صفت)
محجوب، پاک بین، نجیب، اراسته

blate (صفت)
بی رنگ، کودن، کمرو، محجوب، کند

unassertive (صفت)
کمرو، محجوب، افتاده حال

باحیا، خجول، سربه‌زیر، کم‌رو، شرمگین، شرمناک ≠ نامحجوب


پوشیده، محجبه، مستور، نقابدار


۱. باحیا، خجول، سربهزیر، کمرو، شرمگین، شرمناک
۲. پوشیده، محجبه، مستور، نقابدار، ≠ نامحجوب


فرهنگ فارسی

درپرده، پنهان وپوشیده، باشرم، باحیا
( اسم ) ۱ - در پرده کرده در حجاب داشته . ۲ - باز داشته از در آمدن . ۳ - آنکه از درک حقایق باز داشته شده : خوش بیان کرد آن حکیم غزنوی بهر محجوبن مثال معنوی . ( مثنوی ) ۴ - با حیا شرمگین جمع : محجوبین .

فرهنگ معین

(مَ ) [ ع . ] (اِمف . ) باحجاب ، شرمگین .

لغت نامه دهخدا

محجوب. [ م َ ] ( ع ص ) بازداشته شده از بیرون آمدن. ( ناظم الاطباء ). پوشیده. مکسوف. مستور. در پرده کرده. درحجاب. مقابل آشکار و ظاهر : امیر... محجوب گشت از مردمان مگر از اطباء. ( تاریخ بیهقی ص 517 ).
نه عجب گر ز بنده محجوبی
سازد از ابر آفتاب حجاب.
مسعودسعد.
و آنکه از جمال عقل محجوب است خودبه نزدیک اهل بصیرت معذور باشد. ( کلیله و دمنه ). و اگر بسطی داده شود غرض از ترجمه این کتاب محجوب گردد. ( کلیله و دمنه ).
شاه محجوب است و من آگه ز کار
شاه مشغول است و من فارغ ز گاه.
خاقانی.
ای دل محجوب بگذر از حجاب
زانکه محجوبی حجاب جان بود.
عطار.
وهم را مژده ست پیش عقل نقد
زانکه چشم وهم شد محجوب فقد.
مولوی.
برای آنکه هر روز میتوان دیدش مگر به زمستان که محجوب است. ( گلستان سعدی ).
- محجوب شدن ؛پنهان و پوشیده شدن.
- محجوب کردن ؛ بازداشتن. دور کردن. نهان و پوشیده ساختن :
از حدیث این جهان محجوب کرد
خون تن را در دلش محبوب کرد.
مولوی ( مثنوی ص 139 ).
- محجوب گردانیدن ؛ دور گردانیدن. پوشیده ساختن : و مرد را در این مشغله از کمال معرفت محجوب میگرداند. ( گلستان سعدی ).
- محجوب گردیدن ؛ محجوب شدن.
- محجوب گشتن ؛ محجوب شدن.
|| بازداشته. بازداشته شده. ( ناظم الاطباء ). بازداشته شده از درک حقایق :
خوش بیان کرد آن حکیم غزنوی
بهر محجوبان مثال معنوی.
مولوی ( مثنوی ص 139 ).
|| نابینا. ( منتهی الارب ). مکفوف. بینای چشم پوشیده. || آنکه به سبب حجب از ارثی کلاً یا بعضاًمحروم است. || باحیا و شرمگین. ( ناظم الاطباء ). شرمگن. کم رو. آزرمین. باآزرم.

فرهنگ عمید

۱. باشرم، باحیا.
۲. [قدیمی] پنهان، پوشیده، درپرده.
۳. (اسم، صفت ) [قدیمی، مجاز] بی خبر، ناآگاه.

دانشنامه عمومی

محجوب می تواند به موارد زیر اشاره کند:
حسین محجوب، کارگردان، نویسنده و بازیگر
محمدجعفر محجوب نویسنده، محقق و فرهنگ پژوه ایرانی
عبدالخالق محجوب سیاستمدار اهل سودان
مرتضی محجوب، استاد بزرگ شطرنج، قهرمان ایران و عضو تیم ملی شطرنج جمهوری اسلامی ایران
جواد محجوب، جودوکار ایرانی
علیرضا محجوب، نماینده ادوار پنجم تا هشتم مجلس شورای اسلامی
جاوااسکریپت محجوب

دانشنامه آزاد فارسی


پیشنهاد کاربران

پنهان


مستور و پنهان

از حُجب میاد چون ریشش حُجب هست و معنی حیا را نیز میدهد.


ماوراء


کلمات دیگر: