کلمه جو
صفحه اصلی

محتشم


مترادف محتشم : جلیل، باحشمت، شکوهمند، شوکتمند، محترم، مهتر، بزرگ، توانگر، ثروتمند، متمول

برابر پارسی : بزرگوار، سرور، مهتر

فارسی به انگلیسی

magnificent, pompous

عربی به فارسی

با احتياط , امل


فرهنگ اسم ها

اسم: محتشم (پسر) (عربی) (تلفظ: mohtašam) (فارسی: محتشم) (انگلیسی: mohtasham)
معنی: دارای حشمت و شکوه، با حشمت، ( در قدیم ) دارای خَدَم و حَشَم زیاد، ( به مجاز ) بزرگ و توانگر و ثروتمند، ( اَعلام ) محتشم: ( = محتشم کاشانی ) [قرن هجری] شاعر مرثیه سرای ایرانی، که به ویژه بند او در مرثیه ی شهیدان کربلا معروف است، دیوانش به نام جامع الطایف چاپ شده است، ( در اعلام ) شمس الشعرای کاشانی، شاعر اوایل عهد صفوی، مشهور به محتشم کاشانی

(تلفظ: mohtašam) (عربی) دارای حشمت و شکوه ، با حشمت ؛ (در قدیم) دارای خَدَم و حَشَم زیاد ؛ (به مجاز) بزرگ و توانگر و ثروتمند ؛ (در اعلام) شمس‌الشعرای کاشانی ، شاعر اوایل عهد صفوی ، مشهور به محتشم کاشانی .


مترادف و متضاد

جلیل، باحشمت، شکوهمند، شوکتمند، محترم، مهتر، بزرگ


توانگر، ثروتمند، متمول


۱. جلیل، باحشمت، شکوهمند، شوکتمند، محترم، مهتر، بزرگ
۲. توانگر، ثروتمند، متمول


فرهنگ فارسی

شمس الشعرای کاشانی شاعر اوایل عهد صفوی ( ف. ۹۹۶ ه.ق .۱۵۸۷/ م . ) وی بیشتر به سرودن مدایح و مراثی اهل بیت می پرداخت و بهترین اشعار او در همین زمینه است . مهمترین مراثی وی دوازده بند است که ترکیب بندی است در مرثیه شهیدان کربلا. دیوانی مشتمل بر قصاید و غزلیات متوسط از او در دست است قسمت قصاید را جامع اللطایف و غزلیات را نقل عشاق نامیده است .
خشمگین، خشمناک، باحیا، باحشمت
( اسم ) ۱ - حشمت و شکوه دارنده ذو احتشام : و تمامی ممالک غزنین و ... در ضبط فرمانبرداری آن شاهانشاه محتشم ... آمد ... ۲ - خداوند خدم و حشم . جمع : محتشمین .
فرزند میرزا هادی است

فرهنگ معین

(مُ تَ شَ ) [ ع . ] (اِفا. ) ۱ - توانا و بزرگ . ۲ - دارای خدم و حشم بسیار، باشکوه و جلال .

لغت نامه دهخدا

محتشم. [ م ُ ت َ ش َ ] ( ع ص )دارای حشمت. بااحتشام. باحشمت. ( از منتهی الارب ). زبردست و توانا و بزرگ و دارای خدم و حشم بسیار. ( ناظم الاطباء ). صاحب خدم و حشم. ( غیاث ). با شوکت و دبدبه.بشکوه. باشکوه. باشکه. باجلالت. باعظمت :
هرگز ندهد خردمنش را بر خود راه
از خردمنش محتشمان را حدثان است.
منوچهری ( دیوان چ دبیرسیاقی ص 10 ).
بربط تو چو یکی کودککی محتشم است
سر ما زان سبب آنجاست که او را قدم است.
منوچهری.
و پادشاهان محتشم راحث باید کرد بر برافراشتن بناء معالی. ( تاریخ بیهقی ص 391 ). این بوسهل مردی امامزاده و محتشم و فاضل و ادیب بود. ( تاریخ بیهقی ص 125 ). بروزگار آل بویه آنجا شاهنشاهان محتشم بودند. ( تاریخ بیهقی ص 264 ). و اگر بزرگی و محتشمی گذشته شدی وی [ ابوالمظفر برغشی ] به ماتم آمدی. ( تاریخ بیهقی چ 2 فیاض ص 458 ).... چنان بودکه عیب محتشمی یا عیب دوستی ترا معلوم شود. ( منتخب قابوسنامه ص 47 ).
چون نکنم بر کسی ستم نبود
حشمت آن محتشم به کار مرا.
ناصرخسرو ( چ دانشگاه ص 125 ).
به داد و دهش جوی حشمت که مرد
بدین دو تواند شدن محتشم.
ناصرخسرو.
حجام به خانه محتشمی خواست رفتن. ( کلیله و دمنه ). در ضبط فرمان آن شاهنشاه محتشم... آمد. ( کلیله و دمنه ).
کهتر از فر مهان نامور است
بیدق از خدمت شه محتشم است.
خاقانی.
حاصل شش روز کن چون توئی از هفت چرخ
بر تو سزد تا ابد ملک جهان محتشم.
خاقانی.
به جباری مبین در هیچ درویش
که او هم محتشم باشد بر خویش.
نظامی.
محتشم را به مال مالش کن
بی درم را به خون سگالش کن.
نظامی.
اوفتاد از کمی نه از بیشی
محتشم تر کسی به درویشی.
نظامی.
بسیار زبونیها بر خویش روا دارد
درویش که بازارش با محتشمی باشد.
سعدی.
برفتند و گفتند و آمدفقیر
به تن محتشم در لباس حقیر.
سعدی.
- محتشم شدن ؛ با حشمت شدن. جلال و شکوه یافتن :
به داد ودهش جوی حشمت که مرد
بدین دو تواند شدن محتشم.
ناصرخسرو.
سیمجوریان برافتادند و کار سپاهسالار، امیر محمود، قرار گرفت و محتشم شد. ( تاریخ بیهقی ص 205 ).
خود چه زیانت کند گر بقبول سگی

محتشم . [ م ُ ت َ ش َ ] (اِخ ) (میرزامحتشم قائنی ) به گفته ٔ نصرآبادی در تذکره فرزند میرزا هادی است و ایشان از اکابر قائن خراسانند. آباء ایشان همگی فاضل بوده اند چنانکه میرزا کافی عم مشارالیه در عهد خود در میان فضلا مثل جناب شیخ بهاءالدین محمد و سایر علما به فضیلت مشهور بوده است و با وجود فضایل مذکور به حیثیات مثل شعر و انشاء و معما آراسته بود سپس نصرآبادی می افزاید که مجموعه ٔ نظمی از مرحوم مذکور به نظر فقیر رسید که قصاید قدما در زمان حیات شیخ سعدی انتخاب شده و در حاشیه ٔ آن در حل اشعار مشکله تحقیق ... که حد هیچ سخن فهمی نیست . فقیر به خدمت میرزا هادی رسیده با اینکه عادت به کوکنار داشت و افراطی هم در آن واقع میشد هنگام صحبت از علوم عقل و نقل و نثر و نظم کمال مهارت و آگاهی داشت . میرزا محتشم هم از علوم ظاهر بهره دارد خصوصاً علم هندسه و نجوم چنانچه احکام غریب از او ملاحظه میشد. شعرش این است :
خلوت ناز تو بر خیل ملک در بسته است
گردش چشم تو راه دور ساغر بسته است
خون ز پروازش چو مرغ نیم بسمل میچکد
نامه ٔ شوقی که بر بال کبوتر بسته است
من هلاک آن کمر، هر جا خیال نازکیست
مأخذش آن است اما یار بهتر بسته است
مبتلای رنج باریکیست از دوران چرخ
هرکه همچون رشته دل بر جمع گوهر بسته است .

(تذکره ٔ نصرآبادی ص 191).



محتشم . [ م ُ ت َ ش َ ] (ع ص )دارای حشمت . بااحتشام . باحشمت . (از منتهی الارب ). زبردست و توانا و بزرگ و دارای خدم و حشم بسیار. (ناظم الاطباء). صاحب خدم و حشم . (غیاث ). با شوکت و دبدبه .بشکوه . باشکوه . باشکه . باجلالت . باعظمت :
هرگز ندهد خردمنش را بر خود راه
از خردمنش محتشمان را حدثان است .

منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 10).


بربط تو چو یکی کودککی محتشم است
سر ما زان سبب آنجاست که او را قدم است .

منوچهری .


و پادشاهان محتشم راحث باید کرد بر برافراشتن بناء معالی . (تاریخ بیهقی ص 391). این بوسهل مردی امامزاده و محتشم و فاضل و ادیب بود. (تاریخ بیهقی ص 125). بروزگار آل بویه آنجا شاهنشاهان محتشم بودند. (تاریخ بیهقی ص 264). و اگر بزرگی و محتشمی گذشته شدی وی [ ابوالمظفر برغشی ] به ماتم آمدی . (تاریخ بیهقی چ 2 فیاض ص 458).... چنان بودکه عیب محتشمی یا عیب دوستی ترا معلوم شود. (منتخب قابوسنامه ص 47).
چون نکنم بر کسی ستم نبود
حشمت آن محتشم به کار مرا.

ناصرخسرو (چ دانشگاه ص 125).


به داد و دهش جوی حشمت که مرد
بدین دو تواند شدن محتشم .

ناصرخسرو.


حجام به خانه ٔ محتشمی خواست رفتن . (کلیله و دمنه ). در ضبط فرمان آن شاهنشاه محتشم ... آمد. (کلیله و دمنه ).
کهتر از فر مهان نامور است
بیدق از خدمت شه محتشم است .

خاقانی .


حاصل شش روز کن چون توئی از هفت چرخ
بر تو سزد تا ابد ملک جهان محتشم .

خاقانی .


به جباری مبین در هیچ درویش
که او هم محتشم باشد بر خویش .

نظامی .


محتشم را به مال مالش کن
بی درم را به خون سگالش کن .

نظامی .


اوفتاد از کمی نه از بیشی
محتشم تر کسی به درویشی .

نظامی .


بسیار زبونیها بر خویش روا دارد
درویش که بازارش با محتشمی باشد.

سعدی .


برفتند و گفتند و آمدفقیر
به تن محتشم در لباس حقیر.

سعدی .


- محتشم شدن ؛ با حشمت شدن . جلال و شکوه یافتن :
به داد ودهش جوی حشمت که مرد
بدین دو تواند شدن محتشم .

ناصرخسرو.


سیمجوریان برافتادند و کار سپاهسالار، امیر محمود، قرار گرفت و محتشم شد. (تاریخ بیهقی ص 205).
خود چه زیانت کند گر بقبول سگی
عمر زیان کرده ای از تو شود محتشم .

خاقانی .


- محتشم گشتن ؛ با حشمت و بزرگوار شدن :
ز کژگویی سخن را قدر کم گشت
کسی کو راستگو شد محتشم گشت .

نظامی .


|| شخص موجه و سرشناس وبزرگ ناحیتی : بر راه ترشیز زد چون بدانجارسید محتشم آن از کزلی التماس استرداد آن جماعت کرد. (جهانگشای جوینی ). || گاه صفت اشیاء نیزواقع گردد در معنی با جلال و شکوه : اما خانگاهی محتشم است همچون حرمی از آن شیخ ابواسحاق شیرازی رحمه اﷲ. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 146).
بدیدم من آن خانه ٔ محتشم
نه نخ دیدم آنجا و نه پیشگاه .

معروفی .



محتشم . [ م ُ ت َ ش ِ ] (ع ص ) حشمت و شکوه دارنده . || شرمنده ٔ از احترام . (ناظم الاطباء). شرم دارنده از کسی . (آنندراج ).


فرهنگ عمید

۱. باحشمت، دارای شکوه.
۲. دارای خدم وحشم زیاد.
۳. [مجاز] ثروتمند.

پیشنهاد کاربران

امام زاده - بزرگ زاده

حشمت آئین

صاحب مجد ؛ باشکوه و بزرگوار و با جلال. ( ناظم الاطباء ) .

ممنون کمکمون کرد

باشکوه وباثلابت

بزرگ و ثروتمند بلحاظ علم و سرمایه

دارنده ی شکوه و حشمت

باشکوه


کلمات دیگر: