کلمه جو
صفحه اصلی

مزین


مترادف مزین : آراسته، پرداخته، مرتب ، تزیین شده، متحلی، برآموده ، نگارین

متضاد مزین : ناآراسته، نامتحلی

برابر پارسی : آراسته، آرایش، آراینده، زیور

فارسی به انگلیسی

adorned, decorated, appoint

adorned, decorated


appoint


فارسی به عربی

مزخرف

فرهنگ اسم ها

اسم: مزین (دختر) (عربی) (تلفظ: mozayan) (فارسی: مزَيَن) (انگلیسی: mozayan)
معنی: تزیین شده، آراسته، [این کلمه چنانچه مزَیِن /mozayyen/ تلفظ شود به معنی «آرایشگر» است]

(تلفظ: mozayan) (عربی) تزیین شده ، آراسته.]این کلمه چنانچه مُزَیِن/mozayyen/ تلفظ شود به معنی 'آرایشگر' است[.


مترادف و متضاد

clad (صفت)
ملبس، مزین

ornate (صفت)
مزین، پر اب و تاب، بیش ازحد اراسته

آراسته، پرداخته، مرتب ≠ ناآراسته


۱. آراسته، پرداخته، مرتب ≠ ناآراسته
۲. تزیینشده، متحلی، برآموده ≠ نامتحلی
۳. نگارین


فرهنگ فارسی

زینت داده شده، آراسته
( اسم ) زینت دهنده آراینده جمع : مزینین .
آراسته

فرهنگ معین

(مُ زَ یَّ ) [ ع . ] (اِمف . ) آراسته شده ، زینت شده .

لغت نامه دهخدا

مزین. [ م ُ زَی ْ ی َ ] ( ع ص ) مرد پیراسته موی. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ). رجل مزین الشعر. ( ناظم الاطباء ). || آراسته. ( آنندراج ) ( غیاث ) ( دهار ). بیاراسته. مُجمَّل. زینت شده. بزیب. مزوق. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) :
حجت را شعر به تأیید او
نرم ومزین چو خز ادکن است.
ناصرخسرو.
چرخ بی حشمت تو روشن نیست
ملک بی رای تو مزین نیست.
مسعودسعد.
من آن مزینم که مه و سال بنده وار
دارم به فَرّ و زینت مدحت مزینش .
سوزنی.
گرخاص قرب حق بشوم واثقم بدانک
رخت امان به خلد مزین درآورم.
خاقانی.
پادشاهی داشت یک برنا پسر
باطن و ظاهر مزین از هنر.
مولوی.
باغ مزین چو بارگاه سلیمان
مرغ سحر برکشیده نغمه داوود.
سعدی.
تو بی زیور محلائی و بی رخت
مزکائی و بی زینت مزین.
سعدی ( خواتیم ).
- مزین شدن ؛ آراسته شدن :
سپهر، چون به تو این هدیه ها مزین شد
میان به خدمت بست و زبان به مدح گشاد.
مسعودسعد.
جریده انصاف به خامه عدل این دولت مزین شده.... ( سندبادنامه ص 9 ).
- مزین کردن ؛ تزویق کردن. مزوق کردن. زینت دادن. تزیین کردن.
- مزین گردانیدن ؛ آراستن : صبح صادق عرصه گیتی را به نور جمال خویش مزین گردانید. ( کلیله و دمنه ). و منابر اسلام شرقاً و غرباً به فر و بهاء القاب میمون... مزین گرداناد. ( کلیله و دمنه ).

مزین. [ م ُ زَی ْ ی ِ ] ( ع ص ) آراینده. آرایشگر. آرایش دهنده. ( یادداشت به خط مرحوم دهخد ) :
من آن مزینم که مه و سال بنده وار
دارم به فر و زینت مدحت مزینش.
سوزنی.
|| موی تراش. گرا. دلاک. ( زمخشری ). آینه دار. ( منتهی الارب ). حجام. ( اقرب الموارد ) ( آنندراج )( غیاث ) ( ناظم الاطباء ). سرتراش. حالق. ( ناظم الاطباء ). حلاق. ( آنندراج ) ( غیاث ). موی ستر. ( دهار ). موی پیرای.( مهذب الاسماء ). کسی که موی سر را اصلاح میکند و می تراشد. ( از الانساب سمعانی ). زواق. گرای. سلمانی. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) : او را به گرمابه فرستاد. آن جوان ، مزین را گفت که مویم دور کن. مزین موی وی باز کرد. ( اسرارالتوحید ص 119 ). این احمد به صفتی بوده است که چندان ذکر بر وی غالب بود که مزین میخواست که موی لب او راست کند او لب می جنبانید گفتش چندان توقف کن که این مویت راست کنم. گفتی تو به شغل خویش مشغول باش هر باری چند جای از لب او بریده شدی. ( تذکرة الاولیاء عطار ). روزی مزینی موی او راست می کرد مریدی از آن او از آنجا بگذشت گفت چیزی داری همیانی زر آنجا بنهاد وی بمزین داد سائلی برسید از مزین چیزی بخواست مزین گفت برگیر. ( تذکرة الاولیاء عطار ).مرَّ ابوتراب النخشبی بمزین ، فقال له تحلق رأسی عزوجل. ( تاریخ بغداد خطیب ج 12 ص 316 ).

مزین . [ م ُ زَی ْ ی َ ] (ع ص ) مرد پیراسته موی . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجل مزین الشعر. (ناظم الاطباء). || آراسته . (آنندراج ) (غیاث ) (دهار). بیاراسته . مُجمَّل . زینت شده . بزیب . مزوق . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
حجت را شعر به تأیید او
نرم ومزین چو خز ادکن است .

ناصرخسرو.


چرخ بی حشمت تو روشن نیست
ملک بی رای تو مزین نیست .

مسعودسعد.


من آن مزینم که مه و سال بنده وار
دارم به فَرّ و زینت مدحت مزینش .

سوزنی .


گرخاص قرب حق بشوم واثقم بدانک
رخت امان به خلد مزین درآورم .

خاقانی .


پادشاهی داشت یک برنا پسر
باطن و ظاهر مزین از هنر.

مولوی .


باغ مزین چو بارگاه سلیمان
مرغ سحر برکشیده نغمه ٔ داوود.

سعدی .


تو بی زیور محلائی و بی رخت
مزکائی و بی زینت مزین .

سعدی (خواتیم ).


- مزین شدن ؛ آراسته شدن :
سپهر، چون به تو این هدیه ها مزین شد
میان به خدمت بست و زبان به مدح گشاد.

مسعودسعد.


جریده ٔ انصاف به خامه ٔ عدل این دولت مزین شده .... (سندبادنامه ص 9).
- مزین کردن ؛ تزویق کردن . مزوق کردن . زینت دادن . تزیین کردن .
- مزین گردانیدن ؛ آراستن : صبح صادق عرصه ٔ گیتی را به نور جمال خویش مزین گردانید. (کلیله و دمنه ). و منابر اسلام شرقاً و غرباً به فر و بهاء القاب میمون ... مزین گرداناد. (کلیله و دمنه ).

مزین . [ م ُ زَی ْ ی ِ ] (ع ص ) آراینده . آرایشگر. آرایش دهنده . (یادداشت به خط مرحوم دهخد) :
من آن مزینم که مه و سال بنده وار
دارم به فر و زینت مدحت مزینش .

سوزنی .


|| موی تراش . گرا. دلاک . (زمخشری ). آینه دار. (منتهی الارب ). حجام . (اقرب الموارد) (آنندراج )(غیاث ) (ناظم الاطباء). سرتراش . حالق . (ناظم الاطباء). حلاق . (آنندراج ) (غیاث ). موی ستر. (دهار). موی پیرای .(مهذب الاسماء). کسی که موی سر را اصلاح میکند و می تراشد. (از الانساب سمعانی ). زواق . گرای . سلمانی . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : او را به گرمابه فرستاد. آن جوان ، مزین را گفت که مویم دور کن . مزین موی وی باز کرد. (اسرارالتوحید ص 119). این احمد به صفتی بوده است که چندان ذکر بر وی غالب بود که مزین میخواست که موی لب او راست کند او لب می جنبانید گفتش چندان توقف کن که این مویت راست کنم . گفتی تو به شغل خویش مشغول باش هر باری چند جای از لب او بریده شدی . (تذکرة الاولیاء عطار). روزی مزینی موی او راست می کرد مریدی از آن او از آنجا بگذشت گفت چیزی داری همیانی زر آنجا بنهاد وی بمزین داد سائلی برسید از مزین چیزی بخواست مزین گفت برگیر. (تذکرة الاولیاء عطار).مرَّ ابوتراب النخشبی بمزین ، فقال له تحلق رأسی ﷲ عزوجل . (تاریخ بغداد خطیب ج 12 ص 316).

مزین . [ م ُزْ زَی ْ ی ِ ] (ع ص مصغر) مصغر مُزدان و مزدان در حالت ادغام مزان گفته میشود. (از منتهی الارب ). آراسته . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).


فرهنگ عمید

زینت داده شده، آراسته.
زینت دهنده، آراینده، آرایشگر.

زینت‌داده‌شده؛ آراسته.


زینت‌دهنده؛ آراینده؛ آرایشگر.


واژه نامه بختیاریکا

ور بستِه

جدول کلمات

اراسته

پیشنهاد کاربران

در پارسی " زیوردار ، فرخار " در نسک : فرهنگ برابرهای پارسی واژگان بیگانه از ابوالقاسم پرتو.

آراسته

زیور و زینت

زینت شده

تزئین یافته


کلمات دیگر: