کلمه جو
صفحه اصلی

کامگار

فرهنگ اسم ها

اسم: کامگار (پسر) (فارسی)
معنی: کامکار

فرهنگ فارسی

جد احمد بن سهل از اصیلان ایران

لغت نامه دهخدا

کامگار.( ص مرکب ) مقابل ناکام. ( مجمل اللغة ). آنکه همه آرزوهای خود را به انجام میرساند. سعادتمند و نیک بخت. ( ناظم الاطباء ). پادشاه صاحب اقبال. ( برهان ). موفق. کامیاب. نایل بمقصود. کامکار. بختیار. دلشاد. دولت یار. مقبل. مسعود :
یکی آرزو خواهم از نامدار
که باشد بر آن آرزو کامگار.
فردوسی.
ای بر همه هوای دل خویش کامگار
ای بر همه مراد دل خویش کامران.
فرخی.
شادیش باد دولت و پیروزی و ظفر
همواره بر هوای دل خویش کامگار.
فرخی.
بر همه شادی تو بادی شادخوار و شادمان
برهمه کامی تو بادی کامران و کامگار.
فرخی.
شاد بادی بر هواها کامران و کامگار
شاه باشی بر زمانه ، کامجوی و کامران.
فرخی.
نه زودتر بتوانستم آمدن بوجود
نه کامگار من از ایستادن و رفتار.
ناصرخسرو.
همیشه این خاندان بزرگ ، پاینده باد و... فرزند این پادشاه بزرگ کامروا و کامگار. ( تاریخ بیهقی ).پاینده و کامروا و کامگار و برخوردار از ملک و جوانی. ( تاریخ بیهقی ). جز در خدمت برادر کامگار بر درگه دیگری نشتافت. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 447 ).
مدت عمر ار نداد کام سیاوش
دولت کاوس کامگار بماناد.
خاقانی.
شیر سیاه معرکه ، خاقان کامران
باز سفید مملکه ، بانوی کامگار.
خاقانی.
حظ تو در فیض روح ، در همه تنها روان
رای تو چون عقل کل ، بر همه جا کامگار.
خاقانی.
در کنج اعتکاف ، دلی بردبار کو
در گنج عشق ، جان کسی کامگار کو؟
عطار.
چو پیش صبح روشن شد که حال مهر گردون چیست
برآمد خنده ای خوش بر امید کامگاران زد.
حافظ.
دل در جهان مبند و بمستی سؤال کن
از فیض جام و قصه جمشید کامگار.
حافظ.
تا نخیزد کسی ز جا ناکام
دیگری کامگار ننشیند.
؟.
- بر کسی یا چیزی کامگار بودن ؛ غلبه داشتن بر کسی. چیره بودن. تسلط داشتن. پیروز و غالب بودن. ظفرمند بودن بر او :
شاعر که مدح گوی چنین مهتری بود
بر طبع چیره باشد و بر شعر کامگار.
فرخی.
هرگز نشوم بکام دشمن
تا بر تن خویش کامگارم.
ناصرخسرو.
که شه بر همه بد بود کامگار

کامگار. (اِ) (گُل ِ...) قسمی گل سرخ ، یعنی سوری بسیار سرخ . (از ناظم الاطباء). منسوب به احمدبن سهل یکی از اصیلان عجم و نبیره ٔیزدجرد شهریار و از جمله ٔ دهگانان جیرنج از دیهای بزرگ مرو، و جد احمد کامگار نام بود. و به مرو گلی است که بدو باز خوانند گل کامگاری گویند و بغایت سرخ باشد. (زین الاخبار گردیزی ).و رجوع به اشعار و احوال رودکی ص 395 و 403 شود. گلی است که آن را در ری قصرانی و در عراق و شام و جزیره جوری گویند. سخت سرخ باشد و منسوب است به مردی دهگان کامگار نام . (ابن اثیر از کازیمیرسکی ). از اقسام گل یعنی رزای لاتینی است . (یادداشت مؤلف ) :
که ایران چو باغیست خرم بهار
شکفته همیشه گل کامگار.

فردوسی .


همی زرد گردد گل کامگار
همی پرنیان گردد از رنج خار.

فردوسی .


نکو گلستان باشد و لاله زار
پر از لاله و پر گل کامگار.

فردوسی .


از ارغوان و یاسمن و خیری و سمن
وز سرو نو رسیده ٔ گلهای کامگار.

فرخی .


بر کام و آرزو دل بیچاره ٔ مرا
ناکامگار کرد، گل کامگار او.

فرخی .


بدیدار او راه بست و هری
بهشت برین گشت و باغ بهار
بخندد همی بر کرانهای راه
به فصل زمستان گل کامگار.

فرخی .


با صد هزار جام می سرخ مشکبوی
با صد هزار برگ گل سرخ کامگار.

منوچهری .


تاکان و چشمه باشد تا کوهسار باشد
تا بوستان و سبزه تا کامگار باشد.

منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ).


به وقت آنکه گل کامگار بوی دهد
ز وصل یار دد ودام کامگار بود.

قطران .


ز نوبهار و گل کامگار بهره ٔ من
بدیده و دل اندر خلیده خار بود.

قطران .


چشم بداندیش تو چو نار کفیده ست
تو چو گل کامگار نو شکفیدی .

قطران یا رودکی (احوال و اشعار ج 2 ص 734).


این شغل خواجه راست گل کامگار بود
او را نسیم (شمیم ) داد و عدورا ز کام کرد.

مختاری .


مهتر بسی بود نه همه چون تو کامران
گلها بسی بود نه همه همچو کامگار.
در باغ مهتری چوگل کامگار باش
تا نیکخواه بوی برد بدسگال خار.

سوزنی .


بر جای موی ریخته پیسی شده پدید
وز آب غازه کرده چو گلبرگ کامگار.

سوزنی .


من از خط تو نخواهم بخط شد ار بمثل
برآید از بر گلبرگ کامگار تو کوم .

سوزنی .


بدار دنیا در باغ دین ز دوحه ٔ عدل
طراوت از گل بی خار کامگار تو باد.

سوزنی .


بلبل نطقش بناز غنچه ٔ گل کرد باز
گشت ز می عارضش همچو گل کامگار.

خاقانی .



کامگار. (اِخ ) جد احمدبن سهل از اصیلان ایران و نبیره ٔ یزدگرد شهریار. رجوع به ص 395 و 403 شرح احوال و اشعار رودکی و زین الاخبار شود.


کامگار. (ص مرکب ، اِ مرکب ) نام یکی از طیور یا سباع شکاری که بغایت صیاد و شکاری می باشد. (برهان ). || هر سباع و مرغ شکاری که همه چیز گیر باشد. (از برهان ) (از فرهنگ سروری نسخه ٔ میرزا). هر مرغ شکاری دلیر گیرنده . (یادداشت مؤلف ).


کامگار.(ص مرکب ) مقابل ناکام . (مجمل اللغة). آنکه همه ٔ آرزوهای خود را به انجام میرساند. سعادتمند و نیک بخت . (ناظم الاطباء). پادشاه صاحب اقبال . (برهان ). موفق . کامیاب . نایل بمقصود. کامکار. بختیار. دلشاد. دولت یار. مقبل . مسعود :
یکی آرزو خواهم از نامدار
که باشد بر آن آرزو کامگار.

فردوسی .


ای بر همه هوای دل خویش کامگار
ای بر همه مراد دل خویش کامران .

فرخی .


شادیش باد دولت و پیروزی و ظفر
همواره بر هوای دل خویش کامگار.

فرخی .


بر همه شادی تو بادی شادخوار و شادمان
برهمه کامی تو بادی کامران و کامگار.

فرخی .


شاد بادی بر هواها کامران و کامگار
شاه باشی بر زمانه ، کامجوی و کامران .

فرخی .


نه زودتر بتوانستم آمدن بوجود
نه کامگار من از ایستادن و رفتار.

ناصرخسرو.


همیشه این خاندان بزرگ ، پاینده باد و... فرزند این پادشاه بزرگ کامروا و کامگار. (تاریخ بیهقی ).پاینده و کامروا و کامگار و برخوردار از ملک و جوانی . (تاریخ بیهقی ). جز در خدمت برادر کامگار بر درگه دیگری نشتافت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 447).
مدت عمر ار نداد کام سیاوش
دولت کاوس کامگار بماناد.

خاقانی .


شیر سیاه معرکه ، خاقان کامران
باز سفید مملکه ، بانوی کامگار.

خاقانی .


حظ تو در فیض روح ، در همه تنها روان
رای تو چون عقل کل ، بر همه جا کامگار.

خاقانی .


در کنج اعتکاف ، دلی بردبار کو
در گنج عشق ، جان کسی کامگار کو؟

عطار.


چو پیش صبح روشن شد که حال مهر گردون چیست
برآمد خنده ای خوش بر امید کامگاران زد.

حافظ.


دل در جهان مبند و بمستی سؤال کن
از فیض جام و قصه ٔ جمشید کامگار.

حافظ.


تا نخیزد کسی ز جا ناکام
دیگری کامگار ننشیند.

؟.


- بر کسی یا چیزی کامگار بودن ؛ غلبه داشتن بر کسی . چیره بودن . تسلط داشتن . پیروز و غالب بودن . ظفرمند بودن بر او :
شاعر که مدح گوی چنین مهتری بود
بر طبع چیره باشد و بر شعر کامگار.

فرخی .


هرگز نشوم بکام دشمن
تا بر تن خویش کامگارم .

ناصرخسرو.


که شه بر همه بد بود کامگار
چو گردد پشیمان نیاید بکار.

اسدی .


- پادشاه کامگار ؛ پادشاه صاحب اقبال و خوشبخت و باعظمت . پادشاه کامیاب و پیروز. رجوع به خسرو کامگار شود : زندگانی پادشاه کامگار و صاحب قران روزگار در حفظ کردگار باد. (سندبادنامه ص 299). و اگر کسی گوید بزرگا و با رفعتا که کار امارت است اگر بدست پادشاه کامگار و کاردان محتشم افتد، بوجه نیکو بسر برد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 386). به هرات پادشاهی بود کامگار و فرمانروا. (نوروزنامه ).
که شه مسعود ابراهیم مسعود
به گیتی پادشاه کامگار است .

مسعودسعد.


- پادشه کامگار ؛ پادشاه کامگار :
بسوخت حافظ و ترسم که شرح قصه ٔ او
بسمع پادشه کامگار ما نرسد.

حافظ.


- خسرو کامگار ؛ خسرو صاحب اقبال و نیک بخت . خسرو پیروز و کامیاب و با عظمت . رجوع به پادشاه کامگار شود :
چنین گفت با شاه طوس سوار
که ای پرهنر خسرو کامگار.

فردوسی .


- دولت کامگار :
ولیکن بدان دولت کامگار
نباشد بسی عمر او پایدار.

نظامی .


دولت کامگار در گیتی
بنده ٔ رای کامگار تو باد.

؟


- سلاطین کامگار ؛ : چه سلاطین کامگار را هیچ خصلتی از آن مستکره تر نتواند بود که بر امثال این معانی اقدام نمایند. (سندبادنامه ص 74). رجوع به پادشاه کامگار شود.
- شاه کامگار ؛ : مدت عمر شاه کامگار و خسرو نامدار در متابعت عقل و مشایعت عدل باد. (سندبادنامه ص 84). رجوع به پادشاه کامگار شود.
- شه کامگار :
بسوی چهارم شه کامگار
ابا پیل و کوس و تبر، ده سوار.

فردوسی .


رجوع به پادشاه کامگار شود.
- شهریار کامگار ؛: و اگر در تقریر محاسن نوبت آن پادشاه دیندار و شهریار کامگار خوضی و... رود غرض از ترجمه ٔ این کتاب فایت گردد. (کلیله و دمنه ). و سبب و علت ترجمه ٔ این کتاب آن بود که باری تعالی ̍ آن پادشاه عادل بختیار و شهریار عالم کامگار انوشیروان کسری بن قباد را از شعاع عقل و نور عدل حظی وافر ارزانی داشت . (کلیله و دمنه ).
- کامگار بودن ؛ خوشبخت و سعادتمند بودن . کامیاب بودن . نایل به مقصود بودن :
مسعود پادشاه جهان کامگار باد
بنیاد دین و دولت او پایدار باد.

مسعودسعد.


یکی آرزو دارم ای شهریار
که باشم بدان آرزو کامگار.

فردوسی .


- ملک کامگار :
گفتم ملک محمد، محمود کامگار
گفتا ملک محمد، محمود کامران .

فرخی .


ملکی بود کامگار و بزرگ
ایمنی داده میش را با گرگ .

نظامی .


- ناکامگار ؛ نامراد.ناموفق .
- ناکامگار کردن ؛ نامراد کردن . نومید ساختن :
بر کام و آرزو دل بیچاره ٔ مرا
ناکامگار کرد دل کامگار او.

فرخی .


و رجوع به ناکامگار شود.
|| جبار. (از مهذب الاسماء). به جبر بر کاری دارنده . (از مجمل اللغة). زورمند. دارای قدرت مطلقه . قادر مطلق :
تویی آفریننده ٔ کامگار
فروزنده ٔ جان اسفندیار.

فردوسی (از ولف ).


دگر آنکه باشد خدا کامگار
به یاری نخواهد ز کس هیچ کار.

فردوسی .


به یزدان چنین گفت کای کامگار
توانا و دارنده ٔ روزگار.

فردوسی .


به پوزش بیامد بر شهریار
که ای از جهان بر شهان کامگار.

فردوسی .


یکی آرزو خواهم از نامدار
که باشد بر آن آرزو کامگار.

فردوسی .


بنزد طلسم آمد آن نامدار
گشاده دل و بر سخن کامگار.

فردوسی .


بدین خواری بدین زاری بدین درد
مژه پرآب گرم و روی پرگرد.
همی گویم خدایا کردگارا
بزرگا کامگارا بردبارا.
تو یار بی دلان و بی کسانی
همیشه چاره ٔ بیچارگانی .

(ویس و رامین ).


کس را بر اختیار خدا اختیار نیست
بر خلق دهر و دهر جز او کامگار نیست .

مسعودسعد.


وز بر آن بزمگاه نوبتی خسروی
همچو قضا کامگار، همچو قدر کامران .

خاقانی .


|| زبردست و توانا. (ناظم الاطباء). پیروز و مسلط و پیروزمند. به مجاز دلاور و شجاع :
چو دستور شد از شه نامدار
بمیدان درآمد یل کامگار.

فردوسی .


چنین گفت کز لشکر نامدار
سواری بباید همی کامگار.

فردوسی .


ندیدیم زیبنده تر زین سوار
به تیرو کمان بر چنین کامگار.

فردوسی .


امیران کامران ، دلیران کامجوی
هژبران تیزچنگ ، سواران کامگار.

فرخی .


کمال بیوفایی و غدر او را بر آن میدار که جباری است کامگار. (کلیله و دمنه ).
- بازوی کامگار ؛ بمجاز، بازوی توانا و قوی :
ز صد دلیر یکی باشد آنکه توفیقش
حسام قاطع و بازوی کامگار دهد.

ظهیر فاریابی (از ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 195).



پیشنهاد کاربران

کامگار یعنی خوشبخت . یعنی کامیاب . یعنی کامران.

خوشبخت


کلمات دیگر: