بجا ماندم باقی ماندن .
بجای ماندن
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
بجای ماندن. [ ب ِدَ ] ( مص مرکب ) بجا ماندن. باقی ماندن :
چو دستش ببرید گفتا دو پای
ببرند تا ماند ایدر بجای.
سر شاه خواهد که ماند بجای.
چو دستش ببرید گفتا دو پای
ببرند تا ماند ایدر بجای.
فردوسی.
به یزدان بود خلق را رهنمای سر شاه خواهد که ماند بجای.
فردوسی.
|| باقی گذاردن. رها کردن : چگونگی آن و بدرگاه رسیدن را بجای ماندم که نخست فریضه بود راندن تاریخ مدت ملک امیر محمد. ( تاریخ بیهقی ).کلمات دیگر: