کلمه جو
صفحه اصلی

رکو

فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱ - جامه کهنه سوده شده لته . ۲ - کرباس . ۳ - چادر شب یک لخت .
قطعه از پارچه کهنه و لته جامه کهنه خرقه

فرهنگ معین

(رُ ) (اِ. ) نک رگو.

لغت نامه دهخدا

رکو. [ رَک ْوْ ] ( ع مص ) چاه کندن. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). زمین کندن. ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || به صلاح آوردن. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). اصلاح کردن کار. ( از اقرب الموارد ) ( از ناظم الاطباء ). || آرام کردن به جایی. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). اقامت کردن در جایی.( از اقرب الموارد ). || گناه بر کسی نهادن. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). || به زشتی صفت کردن. || تأخیر کردن در کاری. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ) ( از ناظم الاطباء ). به تأخیر انداختن چیزی را. ( از اقرب الموارد ). || بار برافزودن بر ستور. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). دو چندان کردن بار شتر. ( از اقرب الموارد ) ( از ناظم الاطباء ). || استوار کردن خیل. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). استوار کردن چیزی. ( از اقرب الموارد ) ( از ناظم الاطباء ). || باقی روز باشیدن به جایی. ( از منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ). اقامت در جایی به بقیه روز. ( یادداشت مؤلف ).

رکو. [ رُ ] ( اِ ) قطعه ای از پارچه کهنه و لته. ( ناظم الاطباء ). جامه کهنه. ( شرفنامه منیری ). رگو. جامه کهنه سوده شده ، لته. ( فرهنگ فارسی معین ). کهنه. خرقه. پینه. فلرز. فلرزنگ. کهنه. جنده. جندره. ژنده. لته. ریطه. پاره : رکوی حیض ؛ لته ٔحیض. ( یادداشت مؤلف ). نسی ؛ رکوی حیض. ( ترجمان القرآن ) : چون وقت وضع حمل شد چنانکه کسی ندانست آن بچه را در رکویی پیچید. ( قصص الانبیاء ص 178 ).
ز ایشان برست گبر و بشد یکسو
بر دوخته رکو به کتف ساره.
ناصرخسرو.
رکویی داشت بر چشم خود بست. ( تذکره دولتشاه ترجمه معینی جوینی ). پس تدبیرهای دیگر انداختند و عاقبت بر آن قرار دادند که چون شب درآید گلوی وی بیفشاریم و رکوی سنگین در دهان او نهیم آنگه آواز برآوریم که شهریار اسکندر فرمان یافت. ( اسکندرنامه نسخه خطی سعید نفیسی ).
روز دیگر با رکو پیچید پا
پاکش اندر صف قوم مبتلا.
مولوی.
فراعه ؛ رکویی که قلم در وی پاک کنند. ( منتهی الارب ) ( از السامی فی الاسامی ). فلرز؛ ایزاری یا رکویی بود که خوردنی در او بندند. ( یادداشت مؤلف ). || کرباس. ( از انجمن آرا ) ( فرهنگ فارسی معین ) :
پیش کف راد تست از غایت جود و سخا
در شبه ، دیبا رکو، اکسون کسا، اطلس گلیم.
سوزنی.

رکو. [ رَک ْوْ ] (ع مص ) چاه کندن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). زمین کندن . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || به صلاح آوردن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). اصلاح کردن کار. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). || آرام کردن به جایی . (منتهی الارب ) (آنندراج ). اقامت کردن در جایی .(از اقرب الموارد). || گناه بر کسی نهادن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || به زشتی صفت کردن . || تأخیر کردن در کاری . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). به تأخیر انداختن چیزی را. (از اقرب الموارد). || بار برافزودن بر ستور. (منتهی الارب ) (آنندراج ). دو چندان کردن بار شتر. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). || استوار کردن خیل . (منتهی الارب ) (آنندراج ). استوار کردن چیزی . (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). || باقی روز باشیدن به جایی . (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). اقامت در جایی به بقیه ٔ روز. (یادداشت مؤلف ).


رکو. [ رُ ] (اِ) قطعه ای از پارچه ٔ کهنه و لته . (ناظم الاطباء). جامه ٔ کهنه . (شرفنامه ٔ منیری ). رگو. جامه ٔ کهنه ٔ سوده شده ، لته . (فرهنگ فارسی معین ). کهنه . خرقه . پینه . فلرز. فلرزنگ . کهنه . جنده . جندره . ژنده . لته . ریطه . پاره : رکوی حیض ؛ لته ٔحیض . (یادداشت مؤلف ). نسی ؛ رکوی حیض . (ترجمان القرآن ) : چون وقت وضع حمل شد چنانکه کسی ندانست آن بچه را در رکویی پیچید. (قصص الانبیاء ص 178).
ز ایشان برست گبر و بشد یکسو
بر دوخته رکو به کتف ساره .

ناصرخسرو.


رکویی داشت بر چشم خود بست . (تذکره ٔ دولتشاه ترجمه ٔ معینی جوینی ). پس تدبیرهای دیگر انداختند و عاقبت بر آن قرار دادند که چون شب درآید گلوی وی بیفشاریم و رکوی سنگین در دهان او نهیم آنگه آواز برآوریم که شهریار اسکندر فرمان یافت . (اسکندرنامه نسخه ٔ خطی سعید نفیسی ).
روز دیگر با رکو پیچید پا
پاکش اندر صف قوم مبتلا.

مولوی .


فراعه ؛ رکویی که قلم در وی پاک کنند. (منتهی الارب ) (از السامی فی الاسامی ). فلرز؛ ایزاری یا رکویی بود که خوردنی در او بندند. (یادداشت مؤلف ). || کرباس . (از انجمن آرا) (فرهنگ فارسی معین ) :
پیش کف راد تست از غایت جود و سخا
در شبه ، دیبا رکو، اکسون کسا، اطلس گلیم .

سوزنی .


بدخواه ترا حادثه چون سایه ملازم
این رنگ نیابد به ازین هیچ رکویی .

انوری .


|| چادر یک لخت و پاره . (شرفنامه ٔ منیری ). چادرشب یک لخت . (فرهنگ فارسی معین ). به معنی چادر یک لخت آمده که رکوک و رکوه نیز خوانند و به عربی ریطه گویند. (انجمن آرا). || سوده و ریزیده . (شرفنامه ٔ منیری ). رگو. رگوه . رگوی . رجوع به کلمه های مذکور شود.

فرهنگ عمید

۱. کرباس: بدخواه تو را حادثه چون سایه ملایم / زاین رنگ نیامد به از این هیچ رکویی (انوری: مجمع الفرس: رکو ).
۲. پارچۀ کهنه، لته.
۳. تکه ای از پارچه یا جامه.
۴. جامۀ یک لا.

دانشنامه عمومی

رکو، روستایی از توابع بخش حویق شهرستان طوالش در استان گیلان ایران است.
فهرست روستاهای ایران
این روستا در دهستان چوبر قرار دارد و براساس سرشماری مرکز آمار ایران در سال ۱۳۸۵، جمعیت آن ۲۵۸ نفر (۵۸خانوار) بوده است.

واژه نامه بختیاریکا

( رُکُو ) از قرن 8 بزرگترین واحد ایل بختیاری از تیره تبدیل به طایفه گردید. چهارلنگ و هفت لنگ تعریف شد و از آن تاریخ تحولات زیادی در زمینه جغرافیا، تقسیمات بصورت مداوم بوجود آمد. بدین سبب هنوز اجماعی بر روی چارت بختیاری وجود ندارد. برآیند نظریات متعدد از میان کتب و ماخذ شفاهی بدین گونه می باشد. ( تش ) ( ط ) میرکاد عمدتا با لقب احمدی و طاهری


کلمات دیگر: