perspiration
خوه
فارسی به انگلیسی
فرهنگ فارسی
زمین خالی
لغت نامه دهخدا
خوه. [خوَه ْ / خُه ْ ] ( فعل ) مخفف خواه. ( یادداشت مؤلف ). خوهد. خواهد. خوهی. خواهی. خوهم. خواهم :
پشت او خوه سیاه خواه سپید.
کشت چراغ امید من بیکی پف.
اینک دل و جانم تو خوهی ساز و خوهی سوز.
خوه تیغ جفا آخته کن کین رهی توز.
ور داد خوهی داد چه فردا و چه امروز.
اندر ره او هزار ره شعر.
میخوهم تا شود معلق تر.
خوه. [ خ َوْه ْ ] ( اِ ) عرق که از انسان و دیگر حیوانات بیرون می آید. خوی. ( ناظم الاطباء ).
خوه. ( اِ ) گیاهی که در میان گندم زار روید و گندم را زیان رساند. ( برهان قاطع ) ( ناظم الاطباء ). || خواهر. || اخت. ( ناظم الاطباء ).
خوه. [ خ َ وَ / وِ] ( اِمص ) خبه. خفه. فشردگی گلو. ( ناظم الاطباء ). خَبَک. اخناق. ( یادداشت مؤلف ). || ( ص ) گلو فشرده. || ( اِ ) خدمتکار. نوکر. || دره تنگ میان دو کوه یا دو تپه. ( ناظم الاطباء ).
پشت او خوه سیاه خواه سپید.
سنائی.
خط بمن انداخت و گفت خوه برو خوه نی کشت چراغ امید من بیکی پف.
سوزنی.
نی نی هوس است این همه اندر سر چاکراینک دل و جانم تو خوهی ساز و خوهی سوز.
سوزنی.
خوه اسب وفا زین کن و زی مهر رهی تازخوه تیغ جفا آخته کن کین رهی توز.
سوزنی.
گرمی بخوهی کشت چه امروز و چه فرداور داد خوهی داد چه فردا و چه امروز.
سوزنی.
گفتم نخوهم که گفت خواهم اندر ره او هزار ره شعر.
سوزنی.
شد معلق دلم بخدمت اومیخوهم تا شود معلق تر.
سوزنی.
خوه. [ خ َوْه ْ ] ( اِ ) عرق که از انسان و دیگر حیوانات بیرون می آید. خوی. ( ناظم الاطباء ).
خوه. ( اِ ) گیاهی که در میان گندم زار روید و گندم را زیان رساند. ( برهان قاطع ) ( ناظم الاطباء ). || خواهر. || اخت. ( ناظم الاطباء ).
خوه. [ خ َ وَ / وِ] ( اِمص ) خبه. خفه. فشردگی گلو. ( ناظم الاطباء ). خَبَک. اخناق. ( یادداشت مؤلف ). || ( ص ) گلو فشرده. || ( اِ ) خدمتکار. نوکر. || دره تنگ میان دو کوه یا دو تپه. ( ناظم الاطباء ).
خوه . (اِ) گیاهی که در میان گندم زار روید و گندم را زیان رساند. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). || خواهر. || اخت . (ناظم الاطباء).
خوه . [ خ َ وَ / وِ] (اِمص ) خبه . خفه . فشردگی گلو. (ناظم الاطباء). خَبَک . اخناق . (یادداشت مؤلف ). || (ص ) گلو فشرده . || (اِ) خدمتکار. نوکر. || دره ٔ تنگ میان دو کوه یا دو تپه . (ناظم الاطباء).
خوه . [ خ َوْه ْ ] (اِ) عرق که از انسان و دیگر حیوانات بیرون می آید. خوی . (ناظم الاطباء).
خوه . [خوَه ْ / خُه ْ ] (فعل ) مخفف خواه . (یادداشت مؤلف ). خوهد. خواهد. خوهی . خواهی . خوهم . خواهم :
پشت او خوه سیاه خواه سپید.
خط بمن انداخت و گفت خوه برو خوه نی
کشت چراغ امید من بیکی پف .
نی نی هوس است این همه اندر سر چاکر
اینک دل و جانم تو خوهی ساز و خوهی سوز.
خوه اسب وفا زین کن و زی مهر رهی تاز
خوه تیغ جفا آخته کن کین رهی توز.
گرمی بخوهی کشت چه امروز و چه فردا
ور داد خوهی داد چه فردا و چه امروز.
گفتم نخوهم که گفت خواهم
اندر ره او هزار ره شعر.
شد معلق دلم بخدمت او
میخوهم تا شود معلق تر.
پشت او خوه سیاه خواه سپید.
سنائی .
خط بمن انداخت و گفت خوه برو خوه نی
کشت چراغ امید من بیکی پف .
سوزنی .
نی نی هوس است این همه اندر سر چاکر
اینک دل و جانم تو خوهی ساز و خوهی سوز.
سوزنی .
خوه اسب وفا زین کن و زی مهر رهی تاز
خوه تیغ جفا آخته کن کین رهی توز.
سوزنی .
گرمی بخوهی کشت چه امروز و چه فردا
ور داد خوهی داد چه فردا و چه امروز.
سوزنی .
گفتم نخوهم که گفت خواهم
اندر ره او هزار ره شعر.
سوزنی .
شد معلق دلم بخدمت او
میخوهم تا شود معلق تر.
سوزنی .
خوة. [ خ ُوْ وَ ] (ع اِ) زمین خالی . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).
واژه نامه بختیاریکا
( خَوِه ) خوابه. کنایه از کمین؛ تن خود را پنهان کردن و خواباندن
کلمات دیگر: