کلمه جو
صفحه اصلی

فریبا وفی

دانشنامه عمومی

فریبا وَفی (زادهٔ ۱ بهمن ۱۳۴۱ در تبریز) رمان نویس و نویسنده داستان کوتاه ایرانی است. رمان های پرندهٔ من و رؤیای تبت از آثار او، برندهٔ چند جایزهٔ ادبی معتبر در ایران شده اند.داستان هایی از فریبا وَفی به زبان های روسی، سوئدی، عربی، ترکی، ژاپنی، انگلیسی ترجمه شده است.
۱۳۷۵ - در عمق صحنه. نشر چشمه.
۱۳۷۸ - حتی وقتی می خندیم. نشر مرکز.
۱۳۸۷ - در راه ویلا. نشر چشمه.
۱۳۸۹ - همهٔ افق . نشر چشمه
۱۳۹۵ - بی باد بی پارو. نشر چشمه
فریبا وفی در اول بهمن ماه سال ۱۳۴۱ در تبریز به دنیا آمد. از نوجوانی به داستان نویسی علاقه مند بود و چند داستان کوتاه اش در گاه نامه های ادبی، آدینه، دنیای سخن، چیستا، مجله زنان منتشر شد.اولین داستان جدی خود را با نام «راحت شدی پدر» در سال ۱۳۶۷ در مجله آدینه چاپ کرد. به گفته خود وی، هنوز جرئت نکرده بود نام کامل خود را در پای داستانش بنویسد. وفی این داستان را «خودجوش ترین» داستانش می داند.نخستین مجموعهٔ داستان های کوتاه او به نام «در عمق صحنه» در سال ۱۳۷۵ منتشر شد و دومین مجموعه، با نام «حتی وقتی می خندیم» در سال ۱۳۷۸ چاپ شد.نخستین رمان او «پرنده من» در سال ۱۳۸۱ منتشر شد که مورد استقبال منتقدان قرار گرفت. این کتاب برنده جایزه بهترین رمان سال ۱۳۸۱، جایزه سومین دوره جایزه هوشنگ گلشیری و جایزه دومین دوره جایزه ادبی یلدا شد و از سوی بنیاد جایزه ادبی مهرگان و جایزه ادبی اصفهان مورد تقدیر واقع گشت. هم چنین این کتاب به زبان های انگلیسی، ایتالیایی، آلمانی و کردی سورانی و ترکی استانبولی ترجمه شده است و تاکنون به چاپ بیست و یکم رسیده است. رمان سوم او «رؤیای تبت» که در سال ۱۳۸۴ منتشر شد و چندین جایزه از جمله جایزه بهترین رمان هوشنگ گلشیری و مهرگان ادب را دریافت کرد و تا کنون به چاپ سیزدهم رسیده است. همچنین رمان «رازی در کوچه ها» به زبان نروژی و فرانسه ترجمه شده استداستان های کوتاهی از فریبا وفی به زبان های انگلیسی، ژاپنی، روسی، عربی، ترکی … ترجمه شده است. آخرین رمان فریبا وفی «بعد از پایان» و آخرین مجموعه داستان او «بی باد بی پارو» نام دارد.فریبا وفی دیوان اشعار پروین اعتصامی را به نثر برای نوجوانان بازنویسی کرده استوفی هم اکنون با همسر و دختر و پسرش در تهران زندگی می کند.
«قدم از قدم برنداشتم، حاضر بودم به جای مامان زمین می خوردم، و در این موقعیت قرار نمی گرفتم، چیزی مانع شد بطرفش بروم، چیزی که اسم نداشت، ولی قلبم را سوراخ کرد، رویم را برگرداندم و راه افتادم، داشتم پاهایم را می کشیدم، عرق از پشت گردنم رفت زیر لباسم، بعد صدایی شنیدم، صدا خفه و ناآشنا بود مثل صدای حیوانی که توی تله گیر افتاده، از گلوی من می آمد، نمی توانستم برگردم، فکر می کنم همین ناتوانی از مهربان بودن یا چیزی شبیه آن بود که دچار خفگی بشوم و حتی نتوانم مثل آدم گریه کنم .»

نقل قول ها

فریبا وفی (۲۱ ژانویه ۱۹۶۳، تبریز) داستان نویس ایرانی است.
• «کار کردن به طور مستمر از اساس کار نویسندگی است. نمی گویم نویسنده باید هر روز بنویسد که اگر چنین کند خیلی خوب است ولی فکر می کنم نوشتن کاری بسیار جدی است و انرژی فوق العاده از فرد می طلبد و تا وقتی به شکل مهم ترین و حیاتی ترین مسئله فرد درنیاید نمی تواند به بار بنشیند. نویسنده متفنن یا نویسنده ای که گرفتاری ها و دغدغه های دیگری دارد نمی تواند آثار قابل ملاحظه ای در میان آثارش داشته باشد.» -> گفتگو با فصل نو
• «بگذریم از اتاق کار و مقداری درآمد که ویرجینیا وولف از آن حرف می زند به نظرم نویسنده برای نوشتن امنیت خاطر لازم دارد. آزادی لازم دارد. فراغت و فضای آزاد برای گفتگو و تعامل آزادانه با محیط زندگی اش لازم دارد.» -> گفتگو با فصل نو
• «امیر از سکوت های من کلافه می شد. سکوت من او را می ترساند. کم کم عادت به پرحرفی پیدا کردم. حتی در مواقعی که لازم نبود. سال ها بعد یادگرفتم که حرف می تواند حتی مخفیگاهی بهتر از سکوت باشد.»• «کنار امیر دراز می کشم. حالا نه برایش زنم، نه مادر، نه خواهر. هیچ ربطی به هم نداریم. نور سرد و سفید تلویزیون مثل نورافکنی از خط دشمن به رویمان افتاده و دنبال شناسایی ماست که مثل دو غریبه روی قالی افتاده ایم. به امیر می چسبم و شانه هایش را محکم می گیرم. برمی گردد و توی خواب بغلم می کند. حالا نه او شوهر است و نه من همسر. نه او مرد است و نه من زن. دو آدمیم تنگِ هم و پناه گرفته در هم.»• «صاحب خانه شیطان نیست ولی همان اندازه می تواند روح آدم را تسخیر بکند .»• «سکوت من گذشته دارد. به خاطر آن بارها تشویق شده ام. هفت هشت ساله بودم که دانستم هر بچه ای آن را ندارد. سکوت من اولین دارایی ام به حساب می آمد .»• «تو از تغییر می ترسی. از تحرک می ترسی. ماندن را دوست داری. فکر می کنی دنیا به همین شکلی که می خواهی می ماند. تازه مگر همین شکلش خوب است؟ جواب بده. خوب است؟ این قدر سرت توی لاک خودت است که فراموش کرده ای زندگی دیگری هم وجود دارد و این زندگی نیست که تو می کنی.»• «سفر روحمان را تازه می کند. آدم های تازه می بینیم. دوستان تازه پیدا می کنیم. خودمان عوض می شویم.»• «تصمیم و عمل زن و مردی هستند که با یک دنیا بی علاقگی، نزدیک هم ایستاده اند و تظاهر به هم بستگی می کنند.»• «بچه با تحقیر بزرگ نمی شود. قد می کشد ولی هرگز بزرگ نمی شود.»• «امیر عقیده دارد عشق آدم ها را نجات می دهد ولی این جا هیچ کسی نمی تواند کسی را نجات دهد. آدم های گرفتار و فلک زده با هم رابطه برقرار می کنند و اسمش را می گذارند عشق؛ ولی این بیشتر، هرزگی است تا عشق.»• «امیر و شاهین و شادی نمی دانند در جشنی شرکت کرده اند که من ترتیب داده ام. این جشن زندگی است و تنها من که سر سفره ریسه رفته ام گذشتن لحظه لحظهٔ آن را احساس می کنم.»• «رؤیای من معیوب است. مثل آن بلور ترک برداشته است که حیفم آمد توی سطل آشغال بریزم ولی می دانم که دیگر به درد نمی خورد. چرخ فلکی که در آن هستم نمی تواند مرا جای دوری ببرد. می چرخم و می چرخم و در جای اولم هستم.»• «ازدواج اگر دوام بیاورد، پوست زن شروع می کند به کلفت شدن. ظاهراً حساس و لطیف است ولی کلفت شده است.»• «وقتی آدم به اندازهٔ کافی از زندگی اش فاصله می گیرد تازه متوجه می شود چه چیزهایی دارد.»• «امیر هم چراغ هایش زیاد است. وقتی مال خانه خاموش است می تواند بیرونی ها را روشن کند. برای همین وقتی از من قهر است می تواند استخر برود. صبحانه کله پاچه بخورد. خودش را به یک آب میوهٔ خنک مهمان کند و با دوستانش به کوه و دشت بزند.»• «من هم مثل مامان فقط یک چراغ دارم. وقتی خاموش می شود درونم ظلمت مطلق است. وقتی قهرم با همهٔ دنیا قهرم با خودم بیشتر.»• «نویسنده شدن شغل نبود، آرزو بود. شاید هم بیشتر از آن؛ رؤیا بود. یک رؤیای ناممکن و دست نایافتنی ولی بسیار شیرین»• هیچ چیز تضمین ندارد. رابطهٔ آدم ها یخچال و لباسشویی نیست که گارانتی داشته باشد. یک روز هست و یک روز نیست و اگر کسی تضمینی بدهد دروغ گفته است.• «می شود بعضی وقت ها هوای تازه را نه از پنجره های باز که از آدم های تازه گرفت. من یکی که فکر می کنم اگر روزی کنجکاوی ام را نسبت به آدم ها از دست بدهم دیگر نتوانم به راحتی جایگزین دیگری برای این هوس قدیمی ام پیدا کنم. خیلی وقت ها تیرم خطا می رود، و هر کاری می کنم باز آدم مورد نظرم معمولی و غیرجذاب و شبیه هزاران نمونهٔ دیگر باقی می ماند، اما از امتحان کردن خسته نمی شوم.»• «دوستی تنها چیزی است که هیچ وقت تمام نمی شود. هر چیز دیگری هم از بین برود، دوست می ماند. این یادت باشد. من همیشه به تو فکر کرده ام. دوست های زیاد دیگری هم پیدا کرده ام اما مثل تو نشدند.»• «من هنوز هم با آن حس ها زندگی می کنم. با یاد آن روزها. تک تک خاطراتم با تو یادم مانده. کجاها می رفتیم چه کارها می کردیم. من با تو جوانی را تجربه کردم. همراه تو. آن همه لحظه های خوب با هم داشتیم. آن همه با هم خندیده بودیم.»• «آدم وقتی یک بار رابطه درست و حسابی را تجربه می کند بدل بودن بقیه را زود تشخیص می دهد. دیگر سرش کلاه نمی رود. یعنی زندگی نمی تواند گولش بزند.»


کلمات دیگر: