کلمه جو
صفحه اصلی

فریدون مشیری

دانشنامه عمومی

فریدون مُشیری (۱۳۰۵–۱۳۷۹) شاعر معاصر ایرانی بود.
۱۳۳۴ تشنه طوفان
۱۳۳۵ گناه دریا
۱۳۳۷ نایافته
۱۳۴۰ ابر
۱۳۴۵ ابر و کوچه
۱۳۴۷ بهار را باور کن
۱۳۴۷ پرواز با خورشید
۱۳۵۶ از خاموشی
۱۳۴۹ برگزیده شعرها
۱۳۶۴ گزینه اشعار
۱۳۶۵ مروارید مهر
۱۳۶۷ آه باران
۱۳۶۹ سه دفتر
۱۳۷۱ از دیار آشتی
۱۳۷۲ با پنج سخن سرا
۱۳۷۴ لحظه ها و احساس
فریدون مشیری در سی ام شهریور ۱۳۰۵ در تهران خیابان ایران (خیابان عین الدوله) به دنیا آمد. جد پدری او به دلیل مأموریت اداری به همدان منتقل شده بود، و پدرش ابراهیم مشیری افشار در سال ۱۲۷۵ خورشیدی در همدان متولد شد، و در روزهای جوانی به تهران آمد و از سال ۱۲۹۸ در وزارت پست مشغول خدمت گردید. فریدون مشیری سال های اول و دوم تحصیلات ابتدایی را در تهران انجام داد و سپس به علت مأموریت اداری پدرش به مشهد رفت و بعد از چند سال دوباره به تهران بازگشت و سه سال اول دبیرستان را در دارالفنون گذراند و آنگاه به دبیرستان ادیب رفت. به گفتهٔ خودش: «در سال ۱۳۲۰ که ایران دچار آشفتگی هایی بود و نیروهای متفقین از شمال و جنوب به کشور حمله کرده و در ایران بودند ما دوباره به تهران آمدیم و من به ادامه تحصیل مشغول شدم. دبیرستان و بعد به دانشگاه رفتم. با اینکه در همه دوران کودکی… از استخدام در ادارات و زندگی کارمندی پرهیز داشتم ولی… در سن ۱۸ سالگی در وزارت پست و تلگراف مشغول به کار شدم و این کار ۳۳ سال ادامه یافت.»
مشیری هم زمان با تحصیل در سال آخر دبیرستان در اداره پست و تلگراف مشغول به کار شد. در همان سال مادرش در سن ۳۹ سالگی در گذشت که اثر عمیقی در او بر جا گذاشت. سپس در آموزشگاه فنی وزارت پست و تلگراف مشغول تحصیل گردید. روزها به کار می پرداخت و شب ها به تحصیل ادامه می داد. از همان زمان به مطبوعات روی آورد و در روزنامه ها و مجلات کارهایی از قبیل خبرنگاری و نویسندگی را به عهده گرفت. بعدها در رشته ادبیات فارسی دانشگاه تهران به تحصیل ادامه داد. اما کار اداری از یک سو و کارهای مطبوعاتی از سوی دیگر، در ادامهٔ تحصیلش مشکلاتی ایجاد می کرد. سرانجام تحصیل را رها کرد اما کار در مطبوعات را ادامه داد. از سال ۱۳۳۲ تا ۱۳۵۱ مسئول صفحه شعر و ادب مجله روشنفکر بود. این صفحات به تمام زمینه های ادبی و فرهنگی از جمله نقد کتاب، فیلم، تئاتر، نقاشی و شعر می پرداخت. بسیاری از شاعران مشهور معاصر، اولین بار با چاپ شعرهایشان در این صفحات معرفی شدند. مشیری در سال های پس از آن نیز تنظیم صفحه شعر و ادبی مجله سپید و سیاه را برعهده داشت. در همان سال ها با مجلهٔ سخن به سردبیری دکتر پرویز ناتل خانلری همکاری داشت. وی در سال ۱۳۵۰ به شرکت مخابرات ایران انتقال یافت و در سال ۱۳۵۷ از خدمت دولتی بازنشسته شد.
مشیری سرودن شعر را از نوجوانی و تقریباً از پانزده سالگی شروع کرد. اولین مجموعه شعرش با نام تشنه توفان در ۲۸ سالگی او با مقدمه محمدحسین شهریار و علی دشتی در ۱۳۳۴ به چاپ رسید. خود او دربارهٔ این مجموعه می گوید: «چهارپاره هایی بود که گاهی سه مصرع مساوی با یک قطعه کوتاه داشت، و هم وزن داشت، هم قافیه و هم معنا، آن زمان چندین نفر از جمله نادر نادرپور، هوشنگ ابتهاج (سایه)، سیاوش کسرایی، مهدی اخوان ثالث و محمد زهری بودند که به همین سبک شعر می گفتند و همه شاعران نامدار شدند، زیرا به شعر گذشته بی اعتنا نبودند. اخوان ثالث، نادرپور و من به شعر قدیم احاطه کامل داشتیم، یعنی آثار سعدی و حافظ و فردوسی را خوانده بودیم، در مورد آن ها بحث می کردیم و بر آن تکیه می کردیم.»

نقل قول ها

فریدون مُشیری (۲۱ سپتامبر ۱۹۲۶، تهران - ۲۴ اکتبر ۲۰۰۰) شاعر، روزنامه نگار، ناقد و موسیقی دان ایرانی بود.
• «تو را می خواستم تا در جوانی // نمیرم از غم بی همزبانی، // غم بی همزبانی سوخت جانم // چه می خواهم دگر زین زندگانی؟»برگرفته از شعر «نوای بی نوایی»• «وای بر من، نداد گریه مجال // که زنم بوسه ای به رخسارت، // چه بگویم، فشار غم نگذاشت // که بگویم: خدا نگهدارت!»برگرفته از شعر «آتش»• «غزلی را برند دست به دست // شاعری کرده باز غوغایی // انجمن هاست بر سر غزلی // بر سر قطره ای ز دریایی؛ // کیست این نغمه ساز باغ بهشت؟ // که درین خاکدان گرفته مقام؟ // کیست آن دلربای شهرآشوب؟ // که به این روح می دهد الهام؟ // گوش جان بر زبان دل ندهد // سوز دل، با زبان جان گوید، // سخن عشق و آرزو و امید // از زبان فرشتگان گوید؛ // هرچه غم بر دلش زند آتش، // هرچه ناکامیش ز جان کاهد، // باز این راه را به سر پوید! // باز معشوق را به جان خواهد! // همه دانند کاین سخن پرداز، // جان دهد عاقبت به خاطر دوست، // خلق گویند: "خوش به حال کسی // کاین غزل ها برای خاطر اوست!" // آخر ای دلربای شهرآشوب، // بر منت ظلم و جور تا چند است؟ // کس نداند که نغمه سازبهشت // به نگاه تو نیز خرسند است!»شعر "غزل شاعر"• «دیگر آن نازنین در برم نیست // سایه مهر او بر سرم نیست // عشق و حسن و هنر را چه حاصل // این گنه بس که سیم و زرم نیست // نیک داند که بی او به جز مرگ // بی گمان چاره دیگرم نیست // آن همه آرزو رفت بر باد؟ // ای خدا، ای خدا، باورم نیست»برگرفته از شعر "دلخسته"• «از عشق من به کوچه و بازار قصه هاست // امروز شهر پر شده از گفتگوی من // از بس که شب ز دست غمش ناله می کنم // همسایه شکوه می کند از های وهوی من»برگرفته از شعر "اسیر عشق"• «گفتی که چو خورشید زنم سوی تو پر // چون ماه شبی می کشم از پنجره سر // اندوه، که خورشید شدی، تنگ غروب // افسوس، که مهتاب شدی وقت سحر»برگرفته از شعر "نایافته"• «مرا عمری به دنبالت کشاندی // سرانجامم به خاکستر نشاندی // ربودی دفتر دل را و افسوس // که سطری هم از این دفتر نخواندی // گرفتم عاقبت دل بر منت سوخت // پس از مرگم سرشکی هم فشاندی // گذشت از من، ولی آخر نگفتی // که بعد از من به امید که ماندی؟»شعر «بعد از من»• «دلا دیگر نمی نالی به زاری // سر راحت به بالین می گذاری // تو صاحب درد بودی ناله سر کن // خبر از درد بی دردی نداری. // بنال ای دل که رنجت شادمانی ست // بمیر ای دل که مرگت زندگانی ست // مباد آن دم که چنگ نغمه سازت // ز دردی برنیانگیزد نوایی // مباد آن دم که عود تار و پودت // نسوزد در هوای آشنایی // دلی خواهم که از او درد خیزد // بسوزد، عشق ورزد، اشک ریزد! // به فریادی سکوت جان گزا را // به هم زن، در دل شب، های وهو کن // دگر یارای فریادت نمانده ست // چو مینا گریه پنهان در گلو کن // صفای خاطر دل ها ز دردست // دل بی درد همچون گور سرد است!»شعر «سکوت»• «همه ذرات جان پیوسته با دوست // همه اندیشه ام، اندیشه اوست // نمی بینم به غیر از دوست اینجا، // خدایا، این منم، یا اوست اینجا؟»شعر «دوست»• «درون سینه آهی سرد دارم // رخی پژمرده، رنگی زرد دارم // ندانم، عاشقم، مستم، چه هستم؟ // همی دانم دلی پر درد دارم»شعر «درد»• «کسی مانند من تنها نماند // به راه زندگانی وانماند // خدا را، در قفای کاروان ها // غریبی در بیابان جا نماند»شعر «تنها»• «سیه چشمی به کار عشق استاد، // به من درس محبت یاد می داد // مرا از یاد برد آخر ولی من // بجز او عالمی را بردم از یاد»شعر «مکتب عشق»• «گر نکوبی شیشه غم را به سنگ؛ // هفت رنگش می شود هفتادرنگ»برگرفته از شعر «خوش به حال غنچه های نیمه باز»• «غم آمده، غم آمده، انگشت بر در می زند! // هر ضربه انگشت او بر سینه خنجر می زند // ای دل بکش یا کشته شو، غم را در اینجا ره مده // گر غم در اینجا پا نهد آتش به جان در می زند // از غم نیاموزی چرا ای دلربا رسم وفا؟ // غم با همه بیگانگی، هر شب به ما سر می زند!»شعر «بیگانه»• «درختی خشک را مانم به صحرا، // که عمری سر کند تنهای تنها، // نه بارانی که آرد برگ وباری // نه برقی تا بسوزد هستی اش را!»شعر «درخت»• «رفتم به کنار رود، // -سر تا پا مست- // رودم، به هزار قصه، می برد ز دست // چون قصه درد خویش با او گفتم // لرزید و رمید و رفت و نالید و شکست!»شعر "قصه"• «گنجشک پرشکسته باغ محبتم // تا کی در این بیابان، سر به زیر پر نهم؟ // با خود مرا ببر به دیاری که همچو باد // آزاد و شاد، پای به هرجا توان نهاد!»برگرفته از شعر "بگو، کجاست؟"• «مرد دیگری نشسته، پشت این نگاه شاد // مرد دیگری که روی شانه های خسته اش // کوهی از شکنجه های نارواست // مرد خسته ای که دیدگان او // قصه گوی غصه های بی صداست // مرد دیگری نشسته، پشت این نقاب خنده // با نگاه غوطه ور میان اشک، // با دل فشرده در میان مشت، // خنجری شکسته در میان سینه! // خنجری نشسته در میان پشت!»برگرفته از شعر «دیگری در من»• «کسی باور نخواهد کرد، // اما من، به چشم خویش می بینم // که مردی -پیش چشم خلق- بی فریاد، می میرد! // نه بیمار است، // نه بر دار است، // نه در قلبش فروتابیده شمشیری، // نه تا پر، در میان سینه اش تیری، // کسی را نیست بر این مرگ بی فریاد، تدبیری!»برگرفته از شعر «آوار درون»• «در پی آن همه خون، // که بر این خاک چکید، // ننگ مان باد این جان! // شرم مان باد این نان! // ما نشستیم و تماشا کردیم!»برگرفته از شعر «ما، همان جمع پراکنده…»• «به دریا شکوه بردم از شب دشت، // وزین عمری که تلخ تلخ بگذشت // به هر موجی که می گفتم غم خویش؛ // سری می زد به سنگ و بازمی گشت!»شعر «به هر موجی که می گفتم…»• «ریشه در اعماق اقیانوس دارد -شاید- // این گیسو پریشان کرده // بید وحشی باران. // یا، نه، دریایی ست گویی، واژگونه، بر فراز شهر، // شهر سوگواران.»برگرفته از شعر "آه، باران"• «دست مرا بگیر، که آب از سرم گذشت // خون از رخم بشوی، که تیر از پرم گذشت. // سر برکشیدم از دل این دود، شعله وار // تا این شب از برابر چشم ترم گذشت. // شوق رهایی ام در زندان غم شکست // بوی خوش سپیده دم از سنگرم گذشت. // با همرهان بگوی:"سراغ وطن گرفت // هرجا که ذره ذرهٔ خاکسترم گذشت." // خورشیدها شکفت ز هر قطره خون من // هرجا که پاره های دل پرپرم گذشت // در پرده های دیدهٔ من، باغ گل دمید // نام وطن چو بر ورق دفترم گذشت.»شعر "آوایی از سنگر"• «اگر شمشیر بر سر، // دست در زنجیر، در تبعید، // سر کردی، هنر کردی. // اگر با این همه نامردمی ها، باز دنبال هنر گردی // هنر کردی.»برگرفته از شعر "کمال الملک"• «می خواهم و می خواستمت، تا نفسم بود. // می سوختم از حسرت و عشق تو بسم بود. // عشق تو بسم بود، که این شعلهٔ بیدار // روشنگر شب های بلند قفسم بود. // آن بخت گریزنده دمی آمد و بگذشت // غم بود، که پیوسته نفس در نفسم بود. // دست من و آغوش تو، هیهات، که یک عمر // تنها نفسی با تو نشستن هوسم بود.»برگرفته از شعر "شعلهٔ بیدار"• «تو کیستی، که من این گونه، بی تو بیتابم؟ // شب از هجوم خیالت نمی برد خوابم. // تو چیستی، که من از موج هر تبسم تو // بسان قایق سرگشته، روی گردابم!»برگرفته از شعر "چراغ چشم تو"• «گفته بودی که:-"چرا محو تماشای منی؟ // و آنچنان مات، که یک دم مژه بر هم نزنی!" // -مژه برهم نزنم تا که ز دستم نرود // ناز چشم تو به قدر مژه برهم زدنی!»شعر "محو و مات"• «این هنر، این گوهر // این دلاویزترین حاصل احساس بشر // این گشایندهٔ درها به جهان های دگر، // این فروزندهٔ شوق، // این فزایندهٔ شور، // این گرانمایه ترین قوت روان، // قوت جان، // این رهاننده ز تاریکی خاک، // این برآرنده به اوج افلاک، // با تو، ای مرد، چه کرد؟ // که به یاران گفتی: // -"اینک علم! // مرد می خواهد، مرد!"»برگرفته از شعر "می توانستی کاش تیشه بر ریشه نادانی زد"، اشاره ای است به سخن پورسینا که می گفت: "علم کو؟ اینک مرد!" اما هنگامی که با موسیقی آشنا شد گفت: "اینک علم! مرد می خواهد، مرد!"• «ای دوست، چه پرسی تو، که: // -"سهراب" کجا رفت؟ // -سهراب، // "سپهری" شد و // "سر وقت خداً رفت!»برگرفته از شعر "روح چمن"• «یادش به خیر، // عهد جوانی، // که تا سحر، // با ماه می نشستم، // از خواب، بی خبر! // اکنون که می دمد، سحر، از سوی خاوران // بینم شبم گذشته، // ز مهتاب بی خبر! // این سان، که خواب غفلتم، از راه می برد // ترسم که بگذرد ز سرم آب، بی خبر!»شعر "بی خبر"• «تنها، // غمگین، // نشسته با ماه. // در خلوت ساکت شبانگاه. // اشکی به رخم دوید، ناگاه // روی تو شکفت در سرشکم // دیدم که هنوز عاشقم، آه!»شعر "لحظه و احساس"• «بر خاک، چه نرم می خرامی، ای مرد، // آن گونه، که بر کفش تو ننشیند گرد. // فردا، که جهان کنیم بدرود، به درد // آه، آن همه خاک را چه می خواهی کرد؟»شعر "آه، آن همه خاک…"• «بر سر یک لقمه // یا یک نکته، آن هم هیچ و پوچ // این چنین دشمن چرایی؟ // می توانی بود دوست.»برگرفته از شعر «پشت این در»• «می خواهدم، پیداست از طرز نگاهش! // دزدیده دیدن های او می گویدم راز! // می خواهدم، وز شوق این احساس جان بخش، // ذرات من پیوسته در رقصند و پرواز… ! // می خواهمت، ای باغ لبریز از ترانه! // می خوانمت در اشک و آواز شبانه // می بینمت در تار و پود سینه، در دل // چون هرم آتش می کشی در من زبانه! // ساقی، به فریادم برس، غم پرپرم کرد! // چشمان او، چشمان او خاکسترم کرد!»برگرفته از شعر «تا روشنایی های بلند آسمانی»• «با قلم می گویم: // -ای همزاد، ای همراه، // ای هم سرنوشت // هر دومان حیران بازی های دوران های زشت. // شعرهایم را نوشتی // دست خوش؛ // اشک هایم را کجا خواهی نوشت؟»شعر «با قلم…»• «در باغ سبز چشمت، صدها بهار داری // من دشت خشک و خالی، با من چکار داری؟»برگرفته از شعر "با من چکار داری"• «زان پیشتر که از سر ما آب بگذرد // با ناخدا بگوی که از خواب بگذرد // این کشتی شکسته درین تندباد سخت // آخر چگونه از دل گرداب بگذرد // ای سرزمین مادری، ای خانه پدر // یادت چو آتش از دل بی تاب بگذرد // ترسم که چاره ای نکند نوش دارویی // زین موج خون که از سر سهراب بگذرد // گر همچو رعد، نعره برآریم همزمان // کی خواب خوش به دیده ارباب بگذرد»شعر "گرداب"• «شعر من پیغام مهر و مهرورزی بود و بس // شد کنون غم نامهٔ: // "فریادهایی از قفس"»شعر "از قفس"• «یک روز، بی گمان // آواز شاد رهایی، // ازین قفس // پرواز خواهد کرد، // تا اوج آسمان // پیروز، سربلند // دلبستگان دانه ندانم در آن زمان // پرواز را چگونه // به خاطر می آورند!»شعر "آوازهای شاد"• «پیش از سپیده دم، // دشتی پر از شکوفه // باغی پر از چراغ // دیدم که نور بر سر عالم فشانده اند // از پشت میله های قفس، گفتم: // ای دریغ // دل ها چگونه این همه تاریک مانده اند.»شعر "در دشت آسمان"• «مشیری فقط شاعر کوچه نبود، او روانشناس بود؛ او در گفتارش به ندرت از خودش حرف می زد و بیشتر از عشق می گفت.»• «فریدون مشیری شاعر اعتدال بود و نگهدار اندازه در بیان؛ علاقه مردم به او به خاطر همین اعتدال بود.» ۲۸ اکتبر ۲۰۰۱/ ۶ آبان ۱۳۸۰؛ «مراسم بزرگداشت فریدون مشیری، تالار وحدت» -> محمدعلی اسلامی ندوشن
• مشیری، فریدون. . چاپ اول، تهران: نشر چشمه، ۱۳۸۰، ISBN 964-5571-89-8. ‏ -> بازتاب نفس صبحدمان. کلیات اشعار. جلد اول
• مشیری، فریدون. . چاپ اول، تهران: نشر چشمه، ۱۳۸۰، ISBN 964-362-014-X. ‏ -> بازتاب نفس صبحدمان. کلیات اشعار. جلد دوم


کلمات دیگر: