کلمه جو
صفحه اصلی

جداء

لغت نامه دهخدا

جداء. [ ج ِ ] ( ع اِ ) ج ِ جدی. ( منتهی الارب ) ( قطر المحیط ). بزغاله های نر. بزها. رجوع به جدی شود.

جداء. [ ج َ ] ( ع اِ ) نفع. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( قطر المحیط ) ( اقرب الموارد ). || عطا. ( منتهی الارب ). دهش. ( ناظم الاطباء ). || توانگری. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ): فلان قلیل الجداء عنک ؛ اَی قلیل الغناء و النفع. ( از منتهی الارب ) ( قطر المحیط ) ( ناظم الاطباء ) ( اقرب الموارد ).

جداء. [ ج ُ ] ( ع اِ ) حاصل ضرب عدد در ذات آن ، مانند نه که جداء سه در سه است. ( منتهی الارب ) ( از قطر المحیط ) ( ناظم الاطباء ). حاصل ضرب عددی در عددی مانند چهار که حاصل ضرب عدد دو در دواست. ( از اقرب الموارد ). ابن بری آن را در لغات عرب ذکر میکند و بنظر من فارسی است. ( یادداشت مؤلف ).

جداء. [ ج َدْ دا ] ( ع ص ، اِ ) زن خردپستان. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( تاج المصادر بیهقی ). آن زن که پستان وی خرد بود. ( مهذب الاسماء ). خردپستان. ( اقرب الموارد ) ( قطر المحیط ). || بریده گوش. ( منتهی الارب ) ( قطر المحیط ) ( اقرب الموارد ). گوسپند بریده گوش. ( ناظم الاطباء ). || آنکه شیرش خشک شده باشد. ( منتهی الارب ). حیوانی که شیرش خشک شده باشد. ( ناظم الاطباء ).آنکه شیرش خشک شده از زنان یا از گوسفندان. ( تاج المصادر بیهقی ). ناقه ای که شیرش بواسطه عیب و علتی خشکیده باشد. ( از قطر المحیط ) ( اقرب الموارد ). آن شتر و گوسفند که از شیر بشده. ( مهذب الاسماء ). || بیابان بی آب. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( تاج المصادر بیهقی ). فلات بی آب. ( از اقرب الموارد ) ( قطر المحیط ). آن بیابان که در او آب نبود. ( مهذب الاسماء ).

جداء. [ ج ِدْ دا ] ( اِخ ) صاحب منتهی الارب ذیل جداء بکسر آرد: و فی المثل صرّحت جداء و بجدا و بجد و بجدّ ممنوعة و بجدّان یضرب فی شی وضح بعد التباسه و هو علی الجملة اسم موضع بالطائف مستو کالراحة لا خمر فیه یتواری به و التاء عبارة عن القصة او الخطة. ( منتهی الارب ). مؤلف شرح قاموس آرد: و این مثل در چیزی زده میشود که هویدا و آشکار شود بعد از پوشیدگی و پنهانی و بر جمله این الفاظ جایگاهی است در طایف که راست است مثل کف دست و چیزی که پنهان توان شد در او نیست. و تاء تأنیث در صرحت به اعتبار قصه و خطه است که مؤنث است یعنی ظاهر و آشکار شد این قصه واین کار بجداء بواسطه اینکه هموار است و پشته و دره و توده ندارد که پنهان توان شد. ( از شرح قاموس ).

جداء. [ ج َ ] (ع اِ) نفع. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (قطر المحیط) (اقرب الموارد). || عطا. (منتهی الارب ). دهش . (ناظم الاطباء). || توانگری . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء): فلان قلیل الجداء عنک ؛ اَی قلیل الغناء و النفع. (از منتهی الارب ) (قطر المحیط) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد).


جداء. [ ج َدْ دا ] (اِخ ) دهی است به حجاز. (منتهی الارب )(ناظم الاطباء). ابوالفتح نصر گوید: موضعی است به نجد و من [ یاقوت ] گمان میبرم موضعی بشام نیز باشد. (از معجم البلدان ). و شاید با ماده ٔ قبل متحد باشد.


جداء. [ ج َدْ دا ] (ع ص ، اِ) زن خردپستان . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (تاج المصادر بیهقی ). آن زن که پستان وی خرد بود. (مهذب الاسماء). خردپستان . (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || بریده گوش . (منتهی الارب ) (قطر المحیط) (اقرب الموارد). گوسپند بریده گوش . (ناظم الاطباء). || آنکه شیرش خشک شده باشد. (منتهی الارب ). حیوانی که شیرش خشک شده باشد. (ناظم الاطباء).آنکه شیرش خشک شده از زنان یا از گوسفندان . (تاج المصادر بیهقی ). ناقه ای که شیرش بواسطه ٔ عیب و علتی خشکیده باشد. (از قطر المحیط) (اقرب الموارد). آن شتر و گوسفند که از شیر بشده . (مهذب الاسماء). || بیابان بی آب . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (تاج المصادر بیهقی ). فلات بی آب . (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). آن بیابان که در او آب نبود. (مهذب الاسماء).


جداء. [ ج ِ ] (ع اِ) ج ِ جدی . (منتهی الارب ) (قطر المحیط). بزغاله های نر. بزها. رجوع به جدی شود.


جداء. [ ج ِدْ دا ] (اِخ ) صاحب منتهی الارب ذیل جداء بکسر آرد: و فی المثل صرّحت جداء و بجدا و بجد و بجدّ ممنوعة و بجدّان یضرب فی شی ٔ وضح بعد التباسه و هو علی الجملة اسم موضع بالطائف مستو کالراحة لا خمر فیه یتواری به و التاء عبارة عن القصة او الخطة. (منتهی الارب ). مؤلف شرح قاموس آرد: و این مثل در چیزی زده میشود که هویدا و آشکار شود بعد از پوشیدگی و پنهانی و بر جمله این الفاظ جایگاهی است در طایف که راست است مثل کف دست و چیزی که پنهان توان شد در او نیست . و تاء تأنیث در صرحت به اعتبار قصه و خطه است که مؤنث است یعنی ظاهر و آشکار شد این قصه واین کار بجداء بواسطه ٔ اینکه هموار است و پشته و دره و توده ندارد که پنهان توان شد. (از شرح قاموس ).


جداء. [ ج ُ ] (ع اِ) حاصل ضرب عدد در ذات آن ، مانند نه که جداء سه در سه است . (منتهی الارب ) (از قطر المحیط) (ناظم الاطباء). حاصل ضرب عددی در عددی مانند چهار که حاصل ضرب عدد دو در دواست . (از اقرب الموارد). ابن بری آن را در لغات عرب ذکر میکند و بنظر من فارسی است . (یادداشت مؤلف ).


جدول کلمات

سود ، عطا ، بخشش


کلمات دیگر: