خوش طینت خوش خصال
خوب خصال
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
خوب خصال. [ خو خ ِ] ( ص مرکب ) خوش طینت. خوش خصال. خوش اخلاق :
مر ترا بس نبود آنچه صفات تو کنم
واصف تست مدیح ملک خوب خصال.
ما نوازنده مدح ملک خوب خصال.
رفت بر تخت شاه خوب خصال.
مر ترا بس نبود آنچه صفات تو کنم
واصف تست مدیح ملک خوب خصال.
فرخی.
مطربان طرب انگیز نوازند نواما نوازنده مدح ملک خوب خصال.
فرخی.
چون بدین طالع مبارک فال رفت بر تخت شاه خوب خصال.
نظامی.
بغایت پسندیده سیرت و خوب خصال و رعیت نواز بود. ( ترجمه محاسن اصفهان ).کلمات دیگر: