ستایشگر
مدح گوی
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
مدح گوی. [ م َ ] ( نف مرکب ) ستایشگر. ستاینده. مدحت گوی. مدیحه سرا. مدح گو :
سوی غزنین ز پی مدح تو سازنده شوند
مدح گویان زمین یمن و ملک حجاز.
بر طبع چیره باشد و بر شعر کامکار.
که سری داشت بر سر اصحاب.
حکم ترا زیردست دولت و بخت جوان.
رایتت منصور و بختت یار و اقبالت جوان.
هر که نزد تو مدح گوی آید
از سخای تو شکرگوی رود.
سوی غزنین ز پی مدح تو سازنده شوند
مدح گویان زمین یمن و ملک حجاز.
فرخی.
شاعر که مدح گوی چنین مهتری بودبر طبع چیره باشد و بر شعر کامکار.
فرخی.
سوزنی مدح گوی مجلس اوکه سری داشت بر سر اصحاب.
سوزنی.
جاه ترا مدح گوی عقل و زبان و خردحکم ترا زیردست دولت و بخت جوان.
خاقانی.
روزگارت باسعادت باد و سعدی مدح گوی رایتت منصور و بختت یار و اقبالت جوان.
سعدی.
|| ( ق مرکب ) مدح گویان. در حال مدیحه سرودن : هر که نزد تو مدح گوی آید
از سخای تو شکرگوی رود.
سعدی.
کلمات دیگر: