غضبناکی خشمگینی .
خشمناکی
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
خشمناکی. [ خ َ / خ ِ ] ( حامص مرکب ) عصبانیت. غضبناکی. خشمگینی. خشمینی :
فرستاده چو دیدآن خشمناکی
برجعت پای خود را کرد خاکی.
شه دید در آن جوان خاکی.
که آرد گوزن گران را بزیر.
یکی بر زمین میزدی هر دو دست.
فرستاده چو دیدآن خشمناکی
برجعت پای خود را کرد خاکی.
نظامی.
روزی بطریق خشمناکی شه دید در آن جوان خاکی.
نظامی.
شد از خشمناکی چو غرنده شیرکه آرد گوزن گران را بزیر.
نظامی.
یکی بیخود از خشمناکی چو مست یکی بر زمین میزدی هر دو دست.
سعدی ( بوستان ).
پیشنهاد کاربران
آتش سری. [ ت َ س َ ] ( حامص مرکب ) غضب بسیار. خشم سخت. نابردباری :
مکن تیزمغزی و آتش سری
نه زینسان بود مهتر لشکری.
فردوسی.
بگودرز فرمود پس شهریار [ کیخسرو ]
که رفتی کمربسته ٔ کارزار
چو لشکر سوی مرز توران بری
مکن تیز دل را به آتش سری.
فردوسی.
مکن تیزمغزی و آتش سری
نه زینسان بود مهتر لشکری.
فردوسی.
بگودرز فرمود پس شهریار [ کیخسرو ]
که رفتی کمربسته ٔ کارزار
چو لشکر سوی مرز توران بری
مکن تیز دل را به آتش سری.
فردوسی.
کلمات دیگر: