در فگندن در افکندن افکندن
در فکندن
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
درفکندن. [ دَ ف َ / ف ِ ک َ دَ ] ( مص مرکب )درفگندن. درافکندن. افکندن. درانداختن :
تا ابر کند می را با باران ممزوج
تا باد به می درفکند مشک به خروار.
آوازه درفکند که یاقوت احمرم.
درفکند آتشی در آن بر و بوم.
بود در خلوت چهل پنجاه روز.
زن بترسید و دل از ایمان بکند.
های و هوئی درفکنده در سما.
تا ابر کند می را با باران ممزوج
تا باد به می درفکند مشک به خروار.
منوچهری.
از تاب جود او چو دل کوه خون گرفت آوازه درفکند که یاقوت احمرم.
؟ ( از سندبادنامه ص 13 ).
وآنگهی ترکتاز کرد بروم درفکند آتشی در آن بر و بوم.
نظامی.
در مریدان درفکند از شوق سوزبود در خلوت چهل پنجاه روز.
مولوی.
طفل از او بستد در آتش درفکندزن بترسید و دل از ایمان بکند.
مولوی.
یک دهان نالان شده سوی شماهای و هوئی درفکنده در سما.
مولوی.
پیشنهاد کاربران
گذاشتن در نیل
انداخت ، رهاکرد
کلمات دیگر: