خج
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
خج . [ خ َج ج ] (ع مص ) در میان فنون بسواری زیاد پرداختن : خج القوم ؛ اکثروا فی فنونهم الرکوب . (از متن اللغة). || یورتمه رفتن . (دزی ج 1 ص 352).
خج . [ خ ِ ] (مص مخفف ) مخفف خجالت . (از غیاث اللغات ) (آنندراج ).
خج. [ خ َ ] ( اِخ ) در رجال ابن داودو کتب رجال دیگر رمز است از کتاب رجال محمدبن حسن بن علی شهیر بشیخ طوسی. برای تفصیل رموز مستعمل در کتب رجال رجوع به فهرست کتابخانه مرکزی ج 2 ص 576 شود.
خج. [ خ ُ ] ( اِ ) نام یک نوع گلابی است در تداول مردم گیلان. ( از جنگل شناسی کریم ساعی ص 239 ) || نام درختچه آلاش است در تداول مردم گیلان . ( از جنگل شناسی کریم ساعی ج 1 ص 277 ).
خج. [ خ َ ] ( اِ ) بزغاله کله سپید در تداول مردم گناباد خراسان.
خج. [ ؟ ] ( اِ ) محتملاً پیرامن خرگاه است :
خرگاه به پیرامن وی خج ببرکت
گویی بر شاهی است کمر بسته غلامی.
خج. [خ َ ] ( فعل امر ) کلمه امر است از خجیدن و به معنی کوشش کن. جهد نما. زور کن. فراهم آور. ( از ناظم الاطباء ) ( فرهنگ شعوری ج 1 ورق 359 ). رجوع به خجیدن شود.
خج. [ خ َج ج ] ( ع مص ) شکافتن. شق. ( از اقرب الموارد ) ( از متن اللغة ) ( از منتهی الارب ) ( از معجم الوسیط ). منه : خج العود. ( از معجم الوسیط ). || دفع کردن. || کژ جستن باد. ( از منتهی الارب ) ( از متن اللغة ) ( از اقرب الموارد ) ( از معجم الوسیط ): خجت الریح ؛ التوت فی هبوبها فهی خاجة و خجوج. || منحرف شدن کشتی از راه راست و مقصد بوسیله باد: خجت الریح السفینة؛ صرفتها عن و جهتها بشدة عصفها. ( از معجم الوسیط ). || گائیدن. ( از متن اللغة ) ( از اقرب الموارد ) ( از منتهی الارب ). || کژ شدن. منه : خج ساعده ای التوی ساعده. ( از متن اللغة ) ( ازمعجم الوسیط ). || در بیابان بحرکت در آمدن. بیابانی را زیاد پیمودن. ( از متن اللغة ). || خاک برانگیختن بهنگام راه رفتن. ( از متن اللغة ) ( از معجم الوسیط ) ( از اقرب الموارد ) ( از منتهی الارب ). || ریخ زدن. ( از منتهی الارب ) ( از معجم الوسیط ) ( از اقرب الموارد ).
خج. [ خ َج ج ] ( ع مص ) در میان فنون بسواری زیاد پرداختن : خج القوم ؛ اکثروا فی فنونهم الرکوب. ( از متن اللغة ). || یورتمه رفتن . ( دزی ج 1 ص 352 ).
خج . [ خ َج ج ] (ع مص ) شکافتن . شق . (از اقرب الموارد) (از متن اللغة) (از منتهی الارب ) (از معجم الوسیط). منه : خج العود. (از معجم الوسیط). || دفع کردن . || کژ جستن باد. (از منتهی الارب ) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از معجم الوسیط): خجت الریح ؛ التوت فی هبوبها فهی خاجة و خجوج . || منحرف شدن کشتی از راه راست و مقصد بوسیله ٔ باد: خجت الریح السفینة؛ صرفتها عن و جهتها بشدة عصفها. (از معجم الوسیط). || گائیدن . (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب ). || کژ شدن . منه : خج ساعده ای التوی ساعده . (از متن اللغة) (ازمعجم الوسیط). || در بیابان بحرکت در آمدن . بیابانی را زیاد پیمودن . (از متن اللغة). || خاک برانگیختن بهنگام راه رفتن . (از متن اللغة) (از معجم الوسیط) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب ). || ریخ زدن . (از منتهی الارب ) (از معجم الوسیط) (از اقرب الموارد).
خرگاه به پیرامن وی خج ببرکت
گویی بر شاهی است کمر بسته غلامی .
نظام قاری (دیوان البسه ص 111).
خرگاه را کمر خج برمیان بسته پیش کت بر روی اطلس مدول بداشتند. (از البسه ٔ نظام قاری ص 151).
خج . [ خ َ ] (اِ) بزغاله کله سپید در تداول مردم گناباد خراسان .
خج . [ خ َ ] (اِخ ) در رجال ابن داودو کتب رجال دیگر رمز است از کتاب رجال محمدبن حسن بن علی شهیر بشیخ طوسی . برای تفصیل رموز مستعمل در کتب رجال رجوع به فهرست کتابخانه ٔ مرکزی ج 2 ص 576 شود.
خج . [ خ ُ ] (اِ) نام یک نوع گلابی است در تداول مردم گیلان . (از جنگل شناسی کریم ساعی ص 239) || نام درختچه ٔ آلاش است در تداول مردم گیلان . (از جنگل شناسی کریم ساعی ج 1 ص 277).
خج . [خ َ ] (فعل امر) کلمه ٔ امر است از خجیدن و به معنی کوشش کن . جهد نما. زور کن . فراهم آور. (از ناظم الاطباء) (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 359). رجوع به خجیدن شود.
فرهنگ عمید
خجیدن#NAME?
گویش مازنی
پوسته ی شالی یا ارزن
آمرود گلابی وحشی
پیشنهاد کاربران
انواع ان، خج، اب خج، سنگ خج، اربه خج، اربه.
از میوه ای جنگلی وخود رو می باشد.
خج، کلمه ای گیلکی.