مترادف نصیحت گو : اندرزگو، پندآموز، ناصح، نصیحتگر، واعظ
نصیحت گو
مترادف نصیحت گو : اندرزگو، پندآموز، ناصح، نصیحتگر، واعظ
لغت نامه دهخدا
نصیحت گو. [ ن َ ح َ ] ( نف مرکب ) نصیحت گوی. نصیحت گر. نصیحت کار. نصیحت گذار. ( از آنندراج ). واعظ. موعظه کننده. نصیحت کننده :
نصیحتگوی ما عقلی ندارد
برو گو در صلاح خویشتن کوش.
دلش بس تنگ می بینم چرا ساغر نمی گیرد.
شراب و شاهد شیرین کرا زیانی داد.
که نقشی در خیال ما از این خوشتر نمی گیرد.
نصیحتگوی ما عقلی ندارد
برو گو در صلاح خویشتن کوش.
سعدی.
نصیحت گوی رندان را که با حکم خدا جنگ است دلش بس تنگ می بینم چرا ساغر نمی گیرد.
حافظ.
برو معالجه خود کن ای نصیحت گوشراب و شاهد شیرین کرا زیانی داد.
حافظ.
خدا را ای نصیحت گو حدیث ساغر و می گوکه نقشی در خیال ما از این خوشتر نمی گیرد.
حافظ.
کلمات دیگر: