یشمه. [ ی َ م َ / م ِ ] ( اِ ) پوست خام سپید. ( ناظم الاطباء ). پوست خام بود که بمالند و ترکان یرنداق گویندش. ( از صحاح الفرس ) ( لغت فرس اسدی ). چرم و پوست خامی را گویند که به زور دستمالش رسانیده باشند نه به آتش دباغت. ( آنندراج ) ( برهان ). یرنداق.ارنداق. حمیر. حمیره. ( یادداشت مؤلف ) :
چو خوان نهاد نهاری فرونهد پیشت
چو طبع خویش به خامی چو یشمه بی چربو.
منجیک ( از لغت فرس ).