مترادف خروشیدن : بانگ برآوردن، خروش برآوردن، فریاد کردن، بانگ زدن، فریاد زدن، داد زدن، داد کشیدن، نعره زدن، زاری کردن، ضجه کشیدن، به فغان آمدن، خروشان شدن، به تلاطم آمدن، متلاطم شدن
خروشیدن
مترادف خروشیدن : بانگ برآوردن، خروش برآوردن، فریاد کردن، بانگ زدن، فریاد زدن، داد زدن، داد کشیدن، نعره زدن، زاری کردن، ضجه کشیدن، به فغان آمدن، خروشان شدن، به تلاطم آمدن، متلاطم شدن
فارسی به انگلیسی
to shout, to roar, to clamour
fume, grumble, roar, roll, snarl, storm
فارسی به عربی
زییر , غضب , فقاعة
مترادف و متضاد
خروش برآوردن، داد زدن، فریاد زدن، گریه کردن، صدا کردن، خروشیدن، بانگ زدن، مصوت کردن
خروش برآوردن، داد زدن، فریاد زدن، خروشیدن، مصوت کردن، فریاد کردن، جیغ زدن
خروشیدن، خشمگین شدن، خشمناک شدن، غضب کردن، شدت داشتن، متلاطم شدن
داد زدن، غریدن، غرش کردن، خروشیدن، داد کشیدن، خرناس کشیدن
گفتن، جوشاندن، جوشیدن، قلقل زدن، حباب براوردن، خروشیدن، بیان کردن، فوران کردن
بانگبرآوردن، خروش برآوردن، فریاد کردن، بانگزدن، فریاد زدن، داد زدن، داد کشیدن، نعره زدن
زاری کردن، ضجه کشیدن، بهفغانآمدن
خروشان شدن
بهتلاطمآمدن، متلاطم شدن
۱. بانگبرآوردن، خروش برآوردن، فریاد کردن، بانگزدن، فریاد زدن، داد زدن، داد کشیدن، نعره زدن،
۲. زاری کردن، ضجه کشیدن، بهفغانآمدن
۳. خروشان شدن
۴. بهتلاطمآمدن، متلاطم شدن
فرهنگ فارسی
(مصدر ) (خروشید خروشد خواهد خروشید بخروش خروشنده خروشان خروشیده ) بانگ برزدن فریاد کردن .
فرهنگ معین
(خُ دَ ) (مص ل . ) بانگ برزدن ، فریاد کشیدن .
لغت نامه دهخدا
خروشیدن. [ خ ُ دَ ] ( مص ) بانگ زدن. فریاد کردن. هرا کشیدن. غریدن. داد کشیدن. ( یادداشت بخط مؤلف ). وَعْوَعة. ( منتهی الارب ) :
بتاراج و کشتن نهادند روی
برآمد خروشیدن های و هوی.
برآمد خروشیدن داروگیر.
که ای خویش نشناس و ناپاک مرد.
زمین از خروشش بجوشد همی.
بنزدیک او تاخت از قلب راست.
که خروشیدنش اززخمه دارا شنوند.
چو شیری گشت و چون شیری خروشید.
جهاندار دست سکندر گرفت
بزاری خروشیدن اندرگرفت.
خروشیدن زارم آمد بگوش.
کز این بیش مَخْروش و بازآر هوش.
خروشیدن آمد ز شهر و ز دشت.
بهر برزنی ماتم شاه بود.
نیافتی ز خروشیدن و نکوهش هان.
خروشید و گفتا مرا خیرخیر
به بیغاره دشمن کهن خواند و پیر.
گویم چرا خروشی نه چون منی به بند
برخیز و برپر و برو و دوست را بیاب.
انگشت بر او نهی بیاساید.
خطای خود ز چشم بد چه پوشم ؟
ترا چه بود که تا صبح می خروشیدی ؟
بتاراج و کشتن نهادند روی
برآمد خروشیدن های و هوی.
فردوسی.
ز صندوق پیلان ببارید تیربرآمد خروشیدن داروگیر.
فردوسی.
خروشید گرسیوز آنگه بدردکه ای خویش نشناس و ناپاک مرد.
فردوسی.
تو گفتی هوا خون خروشد همی زمین از خروشش بجوشد همی.
فردوسی.
خروشید کاکنون مرا و تراست بنزدیک او تاخت از قلب راست.
( گرشاسب نامه ).
در فلک صوت جرس زنگل نباشانست که خروشیدنش اززخمه دارا شنوند.
خاقانی.
دلش از کینه بهرام جوشیدچو شیری گشت و چون شیری خروشید.
نظامی.
|| فریاد کردن. گریه کردن. زاری کردن. گریستن. ( از شرفنامه منیری ). اصطراخ : جهاندار دست سکندر گرفت
بزاری خروشیدن اندرگرفت.
فردوسی.
بدانگه که خیزد ز مرغان خروش خروشیدن زارم آمد بگوش.
فردوسی.
درود آوریدش خجسته سروش کز این بیش مَخْروش و بازآر هوش.
فردوسی.
چو از کوه آتش بهامون گذشت خروشیدن آمد ز شهر و ز دشت.
فردوسی.
خروشیدن و ناله و آه بودبهر برزنی ماتم شاه بود.
فردوسی.
وگر بباغ فرارفتمی زبانم هیچ نیافتی ز خروشیدن و نکوهش هان.
فرخی.
متظلمی بدر سرای پرده آمد و بخروشید. ( تاریخ بیهقی ).خروشید و گفتا مرا خیرخیر
به بیغاره دشمن کهن خواند و پیر.
اسدی.
و زارزار می گریست و خروش و ناله از مهاجر و انصار برآمد و می خروشیدند و زاری می کردند. ( قصص الانبیاء ص 241 ). آدم از خواب بیدار شد بخروشید و زارزار بگریست. ( قصص الانبیاء ص 26 ). گویم چرا خروشی نه چون منی به بند
برخیز و برپر و برو و دوست را بیاب.
مسعودسعد.
چون زخم رسد بطشت بخروشدانگشت بر او نهی بیاساید.
خاقانی.
چو خود بد کردم از کس چون خروشم خطای خود ز چشم بد چه پوشم ؟
نظامی.
من از جفای زمان بلبلا نخفتم دوش ترا چه بود که تا صبح می خروشیدی ؟
سعدی ( خواتیم ).
خروشیدن . [ خ ُ دَ ] (مص ) بانگ زدن . فریاد کردن . هرا کشیدن . غریدن . داد کشیدن . (یادداشت بخط مؤلف ). وَعْوَعة. (منتهی الارب ) :
بتاراج و کشتن نهادند روی
برآمد خروشیدن های و هوی .
ز صندوق پیلان ببارید تیر
برآمد خروشیدن داروگیر.
خروشید گرسیوز آنگه بدرد
که ای خویش نشناس و ناپاک مرد.
تو گفتی هوا خون خروشد همی
زمین از خروشش بجوشد همی .
خروشید کاکنون مرا و تراست
بنزدیک او تاخت از قلب راست .
در فلک صوت جرس زنگل نباشانست
که خروشیدنش اززخمه ٔ دارا شنوند.
دلش از کینه ٔ بهرام جوشید
چو شیری گشت و چون شیری خروشید.
|| فریاد کردن . گریه کردن . زاری کردن . گریستن . (از شرفنامه ٔ منیری ). اصطراخ :
جهاندار دست سکندر گرفت
بزاری خروشیدن اندرگرفت .
بدانگه که خیزد ز مرغان خروش
خروشیدن زارم آمد بگوش .
درود آوریدش خجسته سروش
کز این بیش مَخْروش و بازآر هوش .
چو از کوه آتش بهامون گذشت
خروشیدن آمد ز شهر و ز دشت .
خروشیدن و ناله و آه بود
بهر برزنی ماتم شاه بود.
وگر بباغ فرارفتمی زبانم هیچ
نیافتی ز خروشیدن و نکوهش هان .
متظلمی بدر سرای پرده آمد و بخروشید. (تاریخ بیهقی ).
خروشید و گفتا مرا خیرخیر
به بیغاره دشمن کهن خواند و پیر.
و زارزار می گریست و خروش و ناله از مهاجر و انصار برآمد و می خروشیدند و زاری می کردند. (قصص الانبیاء ص 241). آدم از خواب بیدار شد بخروشید و زارزار بگریست . (قصص الانبیاء ص 26).
گویم چرا خروشی نه چون منی به بند
برخیز و برپر و برو و دوست را بیاب .
چون زخم رسد بطشت بخروشد
انگشت بر او نهی بیاساید.
چو خود بد کردم از کس چون خروشم
خطای خود ز چشم بد چه پوشم ؟
من از جفای زمان بلبلا نخفتم دوش
ترا چه بود که تا صبح می خروشیدی ؟
بداور خروش ای خداوند هوش
نه از دست داور برآور خروش .
ارغنون ساز فلک رهزن اهل هنر است
چون از این غصه ننالیم و چرا نخروشیم ؟
هَلَع؛ خروشیدن از ناشکیبائی . (منتهی الارب ). || اعتراض کردن :
خروشید کای مرد جنگی بایست
که از جنگ برگشتنت روی نیست .
حق جل و علا می بیند و می پوشد همسایه نمی بیند و می خروشد. (گلستان ).
یا بر آنها که زیردست تواند
هر زمان بی گنه خروشیدن .
|| شیهه کشیدن اسب . (از یادداشت بخط مؤلف ) :
خروشید و جوشید و برکند خاک
ز نعلش زمین شد همه چاک چاک .
نشست از بر رخش بر سان پیل
خروشیدن اسب شد بر دو میل .
|| قصه رفع کردن . تظلم کردن . داد خواستن .
- برخروشیدن ؛ فریاد زدن . نعره زدن :
سپاهی ز روم و سپاهی ز چین
همی هر زمان برخروشد زمین .
تهمتن برآورد کوپال سام
یکی برخروشید و برگفت نام .
- خروشیدن اسب ؛ شیهه کشیدن اسب :
خروشیدن تازی اسبان ز دشت
ز بانگ تبیره همی برگذشت .
- خروشیدن بوق ؛ بانگ برداشتن بوق و شیپور :
برآمد خروشیدن بوق و کوس .
- خروشیدن پیل ؛ نعره برداشتن پیل :
خروشیدن پیل و بانگ سران
درخشیدن تیغ و گرز گران .
درفش سپهدار توران بدید
خروشیدن پیل و اسبان شنید.
- خروشیدن دادخواه ؛ ناله کردن دادخواه :
همانگه یکایک ز درگاه شاه
برآمد خروشیدن دادخواه .
- خروشیدن داروکوب ؛ فریاد برآمدن جنگ و جدال :
برآمد خروشیدن داروکوب
درخشیدن خنجر و زخم چوب .
- خروشیدن دریا ؛ صدای موج آب برخاستن : تَغَطْغُط، غَطّ؛ خروشیدن دریا. (منتهی الارب ).
- خروشیدن سنگ ؛ صدای افتادن سنگ :
بفرمان یزدان سر خفته مرد
خروشیدن سنگ بیدار کرد.
- خروشیدن کارزار ؛ صدای کردن جنگ :
برآمد خروشیدن کارزار
به پیروزی لشکر شهریار.
- خروشیدن کرنای ؛ صدا و فریاد کردن کرنای :
برانگیختند اسبها را ز جای
برآمد خروشیدن کرنای .
برآمد ز درگاه زابل درای
ز پیلان خروشیدن کرنای .
- خروشیدن کودک ؛ ناله کردن او. فغان کردن او.
- خروشیدن کوس ؛ صدا کردن کوس .نفیر کردن کوس :
خروشیدن کوس و زخم درای
جهان را همی برد یکسر ز جای .
خروشیدن کوس با کرنای
همان ژنده پیلان و هندی درای .
- خروشیدن گاودم ؛ صدا کردن گاودم :
برآمد خروشیدن گاودم
جهان شد پر از بانگ روئینه خم .
- خروشیدن مرد ؛ فریاد برآوردن او. ناله و تظلم کردن آدمی :
خروشیدن مرد بالای خواه
یکایک برآمد ز درگاه شاه .
- خروشیدن موبد ؛ ناله و زاری کردن مرد مذهبی :
برآمد دو هفته ز شهر یمن
خروشیدن موبد و مرد و زن .
- خروشیدن نای ؛ صدا برداشتن نای :
سیاوش بر آنگونه برداد بوس
برآمد خروشیدن نای و کوس .
- خون خروشیدن ؛ خون گریه کردن :
ز کار وی ار خون خروشی رواست
که ناپارسائی بر او پادشاست .
بتاراج و کشتن نهادند روی
برآمد خروشیدن های و هوی .
فردوسی .
ز صندوق پیلان ببارید تیر
برآمد خروشیدن داروگیر.
فردوسی .
خروشید گرسیوز آنگه بدرد
که ای خویش نشناس و ناپاک مرد.
فردوسی .
تو گفتی هوا خون خروشد همی
زمین از خروشش بجوشد همی .
فردوسی .
خروشید کاکنون مرا و تراست
بنزدیک او تاخت از قلب راست .
(گرشاسب نامه ).
در فلک صوت جرس زنگل نباشانست
که خروشیدنش اززخمه ٔ دارا شنوند.
خاقانی .
دلش از کینه ٔ بهرام جوشید
چو شیری گشت و چون شیری خروشید.
نظامی .
|| فریاد کردن . گریه کردن . زاری کردن . گریستن . (از شرفنامه ٔ منیری ). اصطراخ :
جهاندار دست سکندر گرفت
بزاری خروشیدن اندرگرفت .
فردوسی .
بدانگه که خیزد ز مرغان خروش
خروشیدن زارم آمد بگوش .
فردوسی .
درود آوریدش خجسته سروش
کز این بیش مَخْروش و بازآر هوش .
فردوسی .
چو از کوه آتش بهامون گذشت
خروشیدن آمد ز شهر و ز دشت .
فردوسی .
خروشیدن و ناله و آه بود
بهر برزنی ماتم شاه بود.
فردوسی .
وگر بباغ فرارفتمی زبانم هیچ
نیافتی ز خروشیدن و نکوهش هان .
فرخی .
متظلمی بدر سرای پرده آمد و بخروشید. (تاریخ بیهقی ).
خروشید و گفتا مرا خیرخیر
به بیغاره دشمن کهن خواند و پیر.
اسدی .
و زارزار می گریست و خروش و ناله از مهاجر و انصار برآمد و می خروشیدند و زاری می کردند. (قصص الانبیاء ص 241). آدم از خواب بیدار شد بخروشید و زارزار بگریست . (قصص الانبیاء ص 26).
گویم چرا خروشی نه چون منی به بند
برخیز و برپر و برو و دوست را بیاب .
مسعودسعد.
چون زخم رسد بطشت بخروشد
انگشت بر او نهی بیاساید.
خاقانی .
چو خود بد کردم از کس چون خروشم
خطای خود ز چشم بد چه پوشم ؟
نظامی .
من از جفای زمان بلبلا نخفتم دوش
ترا چه بود که تا صبح می خروشیدی ؟
سعدی (خواتیم ).
بداور خروش ای خداوند هوش
نه از دست داور برآور خروش .
سعدی (بوستان ).
ارغنون ساز فلک رهزن اهل هنر است
چون از این غصه ننالیم و چرا نخروشیم ؟
حافظ.
هَلَع؛ خروشیدن از ناشکیبائی . (منتهی الارب ). || اعتراض کردن :
خروشید کای مرد جنگی بایست
که از جنگ برگشتنت روی نیست .
اسدی .
حق جل و علا می بیند و می پوشد همسایه نمی بیند و می خروشد. (گلستان ).
یا بر آنها که زیردست تواند
هر زمان بی گنه خروشیدن .
حافظ.
|| شیهه کشیدن اسب . (از یادداشت بخط مؤلف ) :
خروشید و جوشید و برکند خاک
ز نعلش زمین شد همه چاک چاک .
فردوسی .
نشست از بر رخش بر سان پیل
خروشیدن اسب شد بر دو میل .
فردوسی .
|| قصه رفع کردن . تظلم کردن . داد خواستن .
- برخروشیدن ؛ فریاد زدن . نعره زدن :
سپاهی ز روم و سپاهی ز چین
همی هر زمان برخروشد زمین .
فردوسی .
تهمتن برآورد کوپال سام
یکی برخروشید و برگفت نام .
فردوسی .
- خروشیدن اسب ؛ شیهه کشیدن اسب :
خروشیدن تازی اسبان ز دشت
ز بانگ تبیره همی برگذشت .
فردوسی .
- خروشیدن بوق ؛ بانگ برداشتن بوق و شیپور :
برآمد خروشیدن بوق و کوس .
فردوسی .
- خروشیدن پیل ؛ نعره برداشتن پیل :
خروشیدن پیل و بانگ سران
درخشیدن تیغ و گرز گران .
فردوسی .
درفش سپهدار توران بدید
خروشیدن پیل و اسبان شنید.
فردوسی .
- خروشیدن دادخواه ؛ ناله کردن دادخواه :
همانگه یکایک ز درگاه شاه
برآمد خروشیدن دادخواه .
فردوسی .
- خروشیدن داروکوب ؛ فریاد برآمدن جنگ و جدال :
برآمد خروشیدن داروکوب
درخشیدن خنجر و زخم چوب .
فردوسی .
- خروشیدن دریا ؛ صدای موج آب برخاستن : تَغَطْغُط، غَطّ؛ خروشیدن دریا. (منتهی الارب ).
- خروشیدن سنگ ؛ صدای افتادن سنگ :
بفرمان یزدان سر خفته مرد
خروشیدن سنگ بیدار کرد.
فردوسی .
- خروشیدن کارزار ؛ صدای کردن جنگ :
برآمد خروشیدن کارزار
به پیروزی لشکر شهریار.
فردوسی .
- خروشیدن کرنای ؛ صدا و فریاد کردن کرنای :
برانگیختند اسبها را ز جای
برآمد خروشیدن کرنای .
فردوسی .
برآمد ز درگاه زابل درای
ز پیلان خروشیدن کرنای .
فردوسی .
- خروشیدن کودک ؛ ناله کردن او. فغان کردن او.
- خروشیدن کوس ؛ صدا کردن کوس .نفیر کردن کوس :
خروشیدن کوس و زخم درای
جهان را همی برد یکسر ز جای .
فردوسی .
خروشیدن کوس با کرنای
همان ژنده پیلان و هندی درای .
فردوسی .
- خروشیدن گاودم ؛ صدا کردن گاودم :
برآمد خروشیدن گاودم
جهان شد پر از بانگ روئینه خم .
فردوسی .
- خروشیدن مرد ؛ فریاد برآوردن او. ناله و تظلم کردن آدمی :
خروشیدن مرد بالای خواه
یکایک برآمد ز درگاه شاه .
فردوسی .
- خروشیدن موبد ؛ ناله و زاری کردن مرد مذهبی :
برآمد دو هفته ز شهر یمن
خروشیدن موبد و مرد و زن .
فردوسی .
- خروشیدن نای ؛ صدا برداشتن نای :
سیاوش بر آنگونه برداد بوس
برآمد خروشیدن نای و کوس .
فردوسی .
- خون خروشیدن ؛ خون گریه کردن :
ز کار وی ار خون خروشی رواست
که ناپارسائی بر او پادشاست .
فردوسی .
فرهنگ عمید
بانگ و فریاد کردن.
پیشنهاد کاربران
آوائی که با دیدن خورشید از گلو بر آید. خر به معنی خورشید است. خروس با طلوع خورشید خروشید.
بانگ و فریادبرآوردن, , , به پا خاستن
بانگ و فریاد بر آوردن به پا خواستن
کلمات دیگر: