کلمه جو
صفحه اصلی

حیری

لغت نامه دهخدا

حیری. ( اِ ) ایوان و رواق و طاق. ( از آنندراج ) ( برهان ). رواق و ایواق. ( صحاح الفرس ). و به این معنی با خاء نقطه دار هم بنظر آمده است. ( برهان ) :
یک روز خطا کردم و نانش بشکستم
بشکست مرادست [ و ] برون کرد ز حیری.
شفقی ( از صحاح الفرس ).

حیری. [ ح َ را ] ( ع ص ) مؤنث حیران. زن سرگشته. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ). || شب بسیار مظلم و تاریک. ( از اقرب الموارد ).

حیری. [ ح َ ری ی ] ( ع اِ ) حَیری ﱡالدَّهر و حاری دهر و حیری دهر. یعنی ابداً.( اقرب الموارد ). گاهی [ هیچگاه ]. ( منتهی الارب ).

حیری. [ ] ( ص نسبی ) منسوب به حیره. ( الانساب ). رجوع به حیره شود.

حیری . (اِ) ایوان و رواق و طاق . (از آنندراج ) (برهان ). رواق و ایواق . (صحاح الفرس ). و به این معنی با خاء نقطه دار هم بنظر آمده است . (برهان ) :
یک روز خطا کردم و نانش بشکستم
بشکست مرادست [ و ] برون کرد ز حیری .

شفقی (از صحاح الفرس ).



حیری . [ ] (ص نسبی ) منسوب به حیره . (الانساب ). رجوع به حیره شود.


حیری . [ ح َ را ] (ع ص ) مؤنث حیران . زن سرگشته . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || شب بسیار مظلم و تاریک . (از اقرب الموارد).


حیری . [ ح َ ری ی ] (ع اِ) حَیری ﱡالدَّهر و حاری دهر و حیری دهر. یعنی ابداً.(اقرب الموارد). گاهی [ هیچگاه ] . (منتهی الارب ).



کلمات دیگر: