فکنده. [ ف َ / ف ِ ک َ دَ / دِ ] ( ن مف / نف ) افکنده. ( یادداشت مؤلف ). افتاده :
ورا من ندیدم پر از خاک و خون
فکنده بدانسان به خاک اندرون.
تن بی سران بد فکنده براه.
آیدشان مشتری و آید دلال.
خرامیدن کبک بینی به شخ
تو گویی ز دیبا فکنده ست نخ.
یک چندگاه زیر پی آهوان سمن.
ورا من ندیدم پر از خاک و خون
فکنده بدانسان به خاک اندرون.
فردوسی.
از آن باغ تا جای پرموده شاه تن بی سران بد فکنده براه.
فردوسی.
راست چو کشته شونده و زار و فکنده آیدشان مشتری و آید دلال.
منوچهری.
|| گسترده.( یادداشت مؤلف ) : خرامیدن کبک بینی به شخ
تو گویی ز دیبا فکنده ست نخ.
بوشکور.
اکنون فکنده بینی از ترک تا یمن یک چندگاه زیر پی آهوان سمن.
دقیقی.