کلمه جو
صفحه اصلی

فکاک

لغت نامه دهخدا

فکاک . [ ف ِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ فاک ّ. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به فاک شود.


فکاک. [ ف ِ / ف َ ] ( ع مص ) رها کردن بندی را. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || رهن بازستدن. ( ترجمان علامه جرجانی ). رجوع به فک وفکوک شود. || شکستن مهر. ( ترجمان علامه جرجانی ). || ( اِ ) فکاک الرهن ؛ آنچه گرو را به وی بیرون آرند. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ).

فکاک. [ ف ِ ] ( ع ص ، اِ ) ج ِ فاک . ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). رجوع به فاک شود.

فکاک . [ ف ِ / ف َ ] (ع مص ) رها کردن بندی را. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || رهن بازستدن . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ). رجوع به فک وفکوک شود. || شکستن مهر. (ترجمان علامه ٔ جرجانی ). || (اِ) فکاک الرهن ؛ آنچه گرو را به وی بیرون آرند. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).



کلمات دیگر: