ستاره شمر. [ س ِ رَ / رِ ش ِ / ش ُم َ / م ُ ] ( نف مرکب ) منجم و ستاره شناس. ( برهان ) ( آنندراج ). منجم. ( ناظم الاطباء ). اخترشناس :
ستاره شمر گفت کای شهریار
نماند بگیتی کسی پایدار.
که بر چرخ گردون نیابی گذر.
شمار کنگره برج او ستاره شمر.
هر ستاره نگری و هر ستارشمری.
که لشکر گذر کرد ناگه ز آب.
شاه ستارگان به حمل شهریاروار.
صد بار از آنکه کرد ستاره شمر شمار.
خاک با چشم ستاره شمر آمیخته اند.
ستاره شمر گفت کای شهریار
نماند بگیتی کسی پایدار.
فردوسی.
چنین داد پاسخ ستاره شمرکه بر چرخ گردون نیابی گذر.
فردوسی.
ز بس بلندی بالای او نداند کردشمار کنگره برج او ستاره شمر.
فردوسی.
ببزرگیش به صد روی همی حکم کندهر ستاره نگری و هر ستارشمری.
فرخی.
ستاره شمر شد غمی زآن شتاب که لشکر گذر کرد ناگه ز آب.
اسدی.
آمد چنانکه کرد ستاره شمر شمارشاه ستارگان به حمل شهریاروار.
سوزنی.
سال بقای عمر تو بیش از ستاره بادصد بار از آنکه کرد ستاره شمر شمار.
سوزنی.
فرّ و بختش که در آن چشم ستاره نرسدخاک با چشم ستاره شمر آمیخته اند.
خاقانی.