کلمه جو
صفحه اصلی

خیمه زدن


مترادف خیمه زدن : اردو زدن، خیمه برپا کردن، استقرار یافتن، جا گرفتن، فرود آمدن، مستقر شدن، مقیم شدن، منزل کردن، خیمه کشیدن

فارسی به انگلیسی

to pitch


to pitch a tent


pitch


pitch, to pitch, to pitch a tent

فارسی به عربی

خیمة , منتجع

مترادف و متضاد

اردو زدن، خیمه برپا کردن


استقرار یافتن، جا گرفتن، فرود آمدن، مستقر شدن، مقیم شدن، منزل کردن


خیمه کشیدن


۱. اردو زدن، خیمه برپا کردن
۲. استقرار یافتن، جا گرفتن، فرود آمدن، مستقر شدن، مقیم شدن، منزل کردن
۳. خیمه کشیدن


tent (فعل)
توجه کردن، خیمه زدن

camp (فعل)
چادر زدن، اردو زدن، منزل کردن، خیمه زدن

pitch a tent (فعل)
خیمه زدن، خیمه برپا کردن

camp out in tents (فعل)
خیمه زدن

lodge out in tents (فعل)
خیمه زدن

make the pitch (فعل)
خیمه زدن، خیمه برپا کردن

فرهنگ فارسی

(مصدر ) ۱ - برپا کردن خیمه چادر زدن . ۲ - فرود آمدن مقیم شدن در جایی . ۳ - عجب و تکبر کردن . ۴ - فنی است از کشتی که چون حریف بخاک می رود حریف دیگر از روبرو تمام تن. خود را بر روی او خراب می کند خیمه کشیدن . یا اندر عدم خیمه زدن . فانی شدن رسیدن بعالم حقایق .

فرهنگ معین

( ~. زَ دَ ) [ ع - فا. ] ۱ - چادر زدن . ۲ - در جایی ساکن شدن . ۳ - فنُی در کشتی .

لغت نامه دهخدا

خیمه زدن. [ خ َ / خ ِ م َ / م ِ زَ دَ ] ( مص مرکب ) خیمه برپا کردن. نصب چادر کردن. خیمه کشیدن. ( آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ). کنایه از جایی فرود آمدن. مقیم شدن. تخیم. استخیام :
سراپرده و خیمه زد با سپاه.
فردوسی.
سراپرده زد بر لب آب شاه
همه خیمه زد گردش اندر سپاه.
فردوسی.
ما خود ز کدام خیل باشیم
تا خیمه زنیم در وثاقت.
سعدی.
دست مرگم بکند میخ سراپرده عمر
گر سعادت نزند خیمه بپهلوی توام.
سعدی.
تو به هر جا که فرود آمدی و خیمه زدی
کس دیگر نتواند که بگیرد جایت.
سعدی.
میان دو لشکر چو یکروز راه
بماند بزن خیمه در جایگاه.
سعدی.
خیمه در مصر چو پیراهن یوسف زده ایم
جلوه ها در نظر مردم کنعان دارم.
صائب ( از آنندراج ).
|| عجب و تکبر کردن. || باد در بوق انداختن ؛ یعنی برپای خاستن آلت تناسل. || لشکر کشیدن. ( برهان قاطع ) ( ناظم الاطباء ). || نوعی از فنون کشتی.

پیشنهاد کاربران

طویله بستن. [ طَ ل َ / ل ِ ب َ ت َ ] ( مص مرکب ) خیمه زدن. ( آنندراج ) .


کلمات دیگر: