بسامان. [ ب ِ ] ( ص مرکب ، ق مرکب ) نیک و خوب و راست. ( ناظم الاطباء ) :
که این را ندانم چه خوانند و کیست
نخواهد بسامان درین ملک زیست.
سعدی ( بوستان ).
کسی گفت و پنداشتم طیبت است
که دزدی بسامان تر از غیبت است.
سعدی ( بوستان ).
بسامانم نمی پرسی نمیدانم چه سر داری
بدرمانم نمی کوشی نمیدانی مگر دردم.
حافظ.
|| با سامان ؛ منظم ، مرتب :
بزارید در خدمتش بارها
که هیچش بسامان نشدکارها.
سعدی ( بوستان ).
و رجوع به شعوری ، ج 1 ورق 186 شود. || خوش حالت. || آسوده خاطر. ( ناظم الاطباء ).