مترادف بس کردن : اکتفا کردن، بسنده کردن، کفایت کردن، به پایان رساندن، تمام کردن، باز ماندن، متوقف شدن
بس کردن
مترادف بس کردن : اکتفا کردن، بسنده کردن، کفایت کردن، به پایان رساندن، تمام کردن، باز ماندن، متوقف شدن
فارسی به انگلیسی
to stop, to cease
فارسی به عربی
اوقف
مترادف و متضاد
۱. اکتفا کردن، بسنده کردن
۲. کفایت کردن
۳. به پایان رساندن، تمام کردن
۴. باز ماندن، متوقف شدن
قطع کردن، متوقف ساختن، ادامه ندادن، بس کردن
اکتفا کردن، بسنده کردن
کفایت کردن
به پایان رساندن، تمام کردن
باز ماندن، متوقف شدن
فرهنگ فارسی
( مصدر ) ۱- باز ماندن متوقف شدن . ۲- واگذاشتن ترک کردن . ۳- اکتفا کردن بسنده کردن . یا بس کردن از چیزی . صرفنظر کردن از آن . یا بس کردن از کسی . سیر شدن از وی .
فرهنگ معین
(بَ. کَ دَ ) (مص ل . ) بسنده کردن .
لغت نامه دهخدا
بس کردن . [ ب َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) ایستادن و بازماندن . (ناظم الاطباء: بس ) بازماندن . متوقف شدن . (فرهنگ فارسی معین ). بازایستادن . || کم کردن . (آنندراج ) . || فروگذاشتن . ترک گفتن . رها کردن واگذاشتن و ترک کردن . (ناظم الاطباء). رها ساختن . || قطع کردن . || تمام کردن . || صرف نظر کردن :
بزور و به آزار نگذشت کس
مگر کز تن خویشتن کرد بس .
یکی گوشه ای بس کنیم از جهان
به یک سو خرامیم با همرهان .
همی ننگش آمد [ مادر اسکندر] که گفتی به کس
که دارا ز فرزند من کرد بس .
بسی آفرین کرد بر خانگی [ فرستاده ٔ قیصر ]
بدو گفت بس کن ز بیگانگی .
باری دلکی یابمی نهانی
نرخش چه گران باشد و چه ارزان
تا بس کنمی زین دل مخالف
وین غم کنمی بر، دگر دل آسان .
ز گرشاسب آگه نبودند کس
شب آمد ز پیکار کردند بس .
ز یزدان و از روز انگیختن
بیندیش و بس کن ز خون ریختن .
بهره ٔ تو زین زمانه روزگذار است
بس کن از او اینقدر که با تو شمار است .
از زبان و مکر او ایمن مباش
بس کن از کردارها بپذیر، پند.
گرت نه نیک آمد از آن کار پار
بس کن از آن کار نه چون پار کن .
ناکسان را بلطف خود کس کرد
صبر و شکوی ز بندگان بس کرد.
بس کردم از این سخن که چندان
نقدی به عیار برنیاید.
مرغ صبح از سماع بس کردست
زانکه دیریست تا پر افشاندست .
جور بس کرد و داد پیش آورد
ملک را بر قرار خویش آورد.
بیندیش و آنگه برآور نفس
از آن پیش بس کن که گویند بس .
کسی که روی تو بیند نگه به کس نکند
ز عشق سیر نگردد ز عیش بس نکند.
پریشان چند گویی بس کن این دیوانگی باقر
چو بوی گل شنیدی باز آغاز جنون کردی .
حکیمان گفتند این روغن که ما داریم ما را و شما را بس نکند، بروید پیش بزرفروشان و بخرید. (ترجمه ٔ دیاتسارون ص 282).
|| به مجاز سیر شدن از کسی :
چنین پاسخ آورد [ اسفندیار را ] پس گرگسار
که بر هفتخوان هرگز ای شهریار
به زور و به آزار نگذشت کس
مگر کز تن خویشتن کرد بس .
- بس کردن به ؛ اکتفا کردن به . بسنده کردن به . قناعت کردن به :
مگر هرکسی بس کند مرز خویش
بداندسرمایه و ارز خویش .
تو بس کن بدین نیاکان خویش
خردمند مردم نگردد ز کیش .
که دل و همت تو بس نکند
به سپاهان و ساری و گرگان .
ز گیتی بدو چیز بس کرد و آن دو
چه چیز است ؟ نیکی و نیکوعطایی .
دل ، در تو بستم و به تو بس کردم از جهان
و اندر جهان ز من دل من دیدن تو خواست .
بر لذت بهیمی چون فتنه گشته ای
بس کرده ای بدانکه حکیمت بود لقب .
اگر جبه ٔ خاره را مستحقم
ز تو بس کنم تن بیک زندنیجی .
بزور و به آزار نگذشت کس
مگر کز تن خویشتن کرد بس .
فردوسی .
یکی گوشه ای بس کنیم از جهان
به یک سو خرامیم با همرهان .
فردوسی .
همی ننگش آمد [ مادر اسکندر] که گفتی به کس
که دارا ز فرزند من کرد بس .
فردوسی .
بسی آفرین کرد بر خانگی [ فرستاده ٔ قیصر ]
بدو گفت بس کن ز بیگانگی .
فردوسی .
باری دلکی یابمی نهانی
نرخش چه گران باشد و چه ارزان
تا بس کنمی زین دل مخالف
وین غم کنمی بر، دگر دل آسان .
فرخی .
ز گرشاسب آگه نبودند کس
شب آمد ز پیکار کردند بس .
اسدی .
ز یزدان و از روز انگیختن
بیندیش و بس کن ز خون ریختن .
اسدی .
بهره ٔ تو زین زمانه روزگذار است
بس کن از او اینقدر که با تو شمار است .
ناصرخسرو.
از زبان و مکر او ایمن مباش
بس کن از کردارها بپذیر، پند.
ناصرخسرو.
گرت نه نیک آمد از آن کار پار
بس کن از آن کار نه چون پار کن .
ناصرخسرو.
ناکسان را بلطف خود کس کرد
صبر و شکوی ز بندگان بس کرد.
سنایی .
بس کردم از این سخن که چندان
نقدی به عیار برنیاید.
خاقانی .
مرغ صبح از سماع بس کردست
زانکه دیریست تا پر افشاندست .
خاقانی .
جور بس کرد و داد پیش آورد
ملک را بر قرار خویش آورد.
نظامی .
بیندیش و آنگه برآور نفس
از آن پیش بس کن که گویند بس .
سعدی (گلستان ).
کسی که روی تو بیند نگه به کس نکند
ز عشق سیر نگردد ز عیش بس نکند.
سعدی (طیبات ).
پریشان چند گویی بس کن این دیوانگی باقر
چو بوی گل شنیدی باز آغاز جنون کردی .
باقر کاشی (از آنندراج ).
حکیمان گفتند این روغن که ما داریم ما را و شما را بس نکند، بروید پیش بزرفروشان و بخرید. (ترجمه ٔ دیاتسارون ص 282).
|| به مجاز سیر شدن از کسی :
چنین پاسخ آورد [ اسفندیار را ] پس گرگسار
که بر هفتخوان هرگز ای شهریار
به زور و به آزار نگذشت کس
مگر کز تن خویشتن کرد بس .
فردوسی .
- بس کردن به ؛ اکتفا کردن به . بسنده کردن به . قناعت کردن به :
مگر هرکسی بس کند مرز خویش
بداندسرمایه و ارز خویش .
فردوسی .
تو بس کن بدین نیاکان خویش
خردمند مردم نگردد ز کیش .
فردوسی .
که دل و همت تو بس نکند
به سپاهان و ساری و گرگان .
فرخی .
ز گیتی بدو چیز بس کرد و آن دو
چه چیز است ؟ نیکی و نیکوعطایی .
فرخی .
دل ، در تو بستم و به تو بس کردم از جهان
و اندر جهان ز من دل من دیدن تو خواست .
فرخی .
بر لذت بهیمی چون فتنه گشته ای
بس کرده ای بدانکه حکیمت بود لقب .
ناصرخسرو.
اگر جبه ٔ خاره را مستحقم
ز تو بس کنم تن بیک زندنیجی .
سوزنی .
بس کردن. [ ب َ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) ایستادن و بازماندن. ( ناظم الاطباء: بس ) بازماندن. متوقف شدن. ( فرهنگ فارسی معین ). بازایستادن. || کم کردن. ( آنندراج ) . || فروگذاشتن. ترک گفتن. رها کردن واگذاشتن و ترک کردن. ( ناظم الاطباء ). رها ساختن. || قطع کردن. || تمام کردن. || صرف نظر کردن :
بزور و به آزار نگذشت کس
مگر کز تن خویشتن کرد بس.
به یک سو خرامیم با همرهان.
که دارا ز فرزند من کرد بس.
بدو گفت بس کن ز بیگانگی.
نرخش چه گران باشد و چه ارزان
تا بس کنمی زین دل مخالف
وین غم کنمی بر، دگر دل آسان.
شب آمد ز پیکار کردند بس.
بیندیش و بس کن ز خون ریختن.
بس کن از او اینقدر که با تو شمار است.
بس کن از کردارها بپذیر، پند.
بس کن از آن کار نه چون پار کن.
صبر و شکوی ز بندگان بس کرد.
نقدی به عیار برنیاید.
زانکه دیریست تا پر افشاندست.
ملک را بر قرار خویش آورد.
از آن پیش بس کن که گویند بس.
ز عشق سیر نگردد ز عیش بس نکند.
چو بوی گل شنیدی باز آغاز جنون کردی.
بزور و به آزار نگذشت کس
مگر کز تن خویشتن کرد بس.
فردوسی.
یکی گوشه ای بس کنیم از جهان به یک سو خرامیم با همرهان.
فردوسی.
همی ننگش آمد [ مادر اسکندر] که گفتی به کس که دارا ز فرزند من کرد بس.
فردوسی.
بسی آفرین کرد بر خانگی [ فرستاده قیصر ]بدو گفت بس کن ز بیگانگی.
فردوسی.
باری دلکی یابمی نهانی نرخش چه گران باشد و چه ارزان
تا بس کنمی زین دل مخالف
وین غم کنمی بر، دگر دل آسان.
فرخی.
ز گرشاسب آگه نبودند کس شب آمد ز پیکار کردند بس.
اسدی.
ز یزدان و از روز انگیختن بیندیش و بس کن ز خون ریختن.
اسدی.
بهره تو زین زمانه روزگذار است بس کن از او اینقدر که با تو شمار است.
ناصرخسرو.
از زبان و مکر او ایمن مباش بس کن از کردارها بپذیر، پند.
ناصرخسرو.
گرت نه نیک آمد از آن کار پاربس کن از آن کار نه چون پار کن.
ناصرخسرو.
ناکسان را بلطف خود کس کردصبر و شکوی ز بندگان بس کرد.
سنایی.
بس کردم از این سخن که چندان نقدی به عیار برنیاید.
خاقانی.
مرغ صبح از سماع بس کردست زانکه دیریست تا پر افشاندست.
خاقانی.
جور بس کرد و داد پیش آوردملک را بر قرار خویش آورد.
نظامی.
بیندیش و آنگه برآور نفس از آن پیش بس کن که گویند بس.
سعدی ( گلستان ).
کسی که روی تو بیند نگه به کس نکندز عشق سیر نگردد ز عیش بس نکند.
سعدی ( طیبات ).
پریشان چند گویی بس کن این دیوانگی باقرچو بوی گل شنیدی باز آغاز جنون کردی.
باقر کاشی ( از آنندراج ).
حکیمان گفتند این روغن که ما داریم ما را و شما را بس نکند، بروید پیش بزرفروشان و بخرید. ( ترجمه دیاتسارون ص 282 ).کلمات دیگر: