دل خسته
فارسی به انگلیسی
careworn, heart-sore
careworn
فرهنگ فارسی
خسته دل، دل آزرده، دلخون، دل شکسته، دلریش
( صفت ) غمگین اندوهناک . ۲ - دل آزرده رنجیده . ۳ - بیمار رنجور .
( صفت ) غمگین اندوهناک . ۲ - دل آزرده رنجیده . ۳ - بیمار رنجور .
فرهنگ معین
( ~. خَ تِ ) (ص مر. ) ۱ - غمگین ، اندوهناک . ۲ - دل آزرده . ۳ - بیمار.
لغت نامه دهخدا
دلخسته. [ دِ خ َ ت َ / ت ِ ] ( ص مرکب ) خسته دل. پریشان خاطر وغمناک. ( آنندراج ). مغموم. مهموم. ( ناظم الاطباء ). دلریش. مجروح دل. دل افگار. دل فگار. مفؤود :
دلخسته و محروم و پی خسته و گمراه
گریان به سپیده دم و نالان به سحرگاه.
برآن پادشاهیش دلخسته بود.
چو بشنید دلخسته آواز اوی.
کمر بر میان جنگ را بسته ایم.
به خون ریختن دستها شسته بود.
از اندیشه دلخسته و راهجوی.
ز رنج و ز تیمار دلخسته بود.
درمانده و دلخسته و با درد و عنااند.
دلخسته چرخ لاجوردند.
تمنای جلاب و مرهم ندارم.
چو دل دادی مرا غمخواریی کن.
ز تیمار بیمار دلخسته بود.
دلخسته و پای بسته بودم.
منم بی دل دل و دلدارجویان.
همه شب پریشان و دلخسته بود.
که روزی تو دلخسته باشی مگر.
سر چرا بر من دلخسته گران می داری.
به یک شکر ز تو دلخسته ای بیاساید.
که جان حافظ دلخسته زنده شد به دمت.
برین گونه چون نامه پیوسته شد
دلخسته و محروم و پی خسته و گمراه
گریان به سپیده دم و نالان به سحرگاه.
خسروانی.
هرآنکس که با شاه پیوسته بودبرآن پادشاهیش دلخسته بود.
فردوسی.
پرستنده آگه شد از راز اوی چو بشنید دلخسته آواز اوی.
فردوسی.
ز کینه همه پاک دلخسته ایم کمر بر میان جنگ را بسته ایم.
فردوسی.
هرآنکس که از فور دلخسته بودبه خون ریختن دستها شسته بود.
فردوسی.
سوی شهر هیتال کردند روی از اندیشه دلخسته و راهجوی.
فردوسی.
جهاندار کاووس خود بسته بودز رنج و ز تیمار دلخسته بود.
فردوسی.
همی گفتی چنین دلخسته رامین.( ویس و رامین ).
آنهاکه ندانند ز فعل بد اینهادرمانده و دلخسته و با درد و عنااند.
ناصرخسرو.
بدخواهان تو هر چه هستنددلخسته چرخ لاجوردند.
مسعودسعد.
دهان خشک ودلخسته ام لیکن از کس تمنای جلاب و مرهم ندارم.
خاقانی.
من دلخسته را دلداریی کن چو دل دادی مرا غمخواریی کن.
نظامی.
از آنجاکه شه دل در او بسته بودز تیمار بیمار دلخسته بود.
نظامی.
من نیز چو تو شکسته بودم دلخسته و پای بسته بودم.
نظامی.
منم دلخسته و از درد مویان منم بی دل دل و دلدارجویان.
نظامی.
یکی را عسس دست بربسته بودهمه شب پریشان و دلخسته بود.
سعدی.
به حال دل خستگان درنگرکه روزی تو دلخسته باشی مگر.
سعدی.
چون توئی نرگس باغ نظر ای چشم و چراغ سر چرا بر من دلخسته گران می داری.
حافظ.
به لابه گفتمش ای ماهرخ چه باشد اگربه یک شکر ز تو دلخسته ای بیاساید.
حافظ.
همیشه وقت تو ای عیسی صبا خوش بادکه جان حافظ دلخسته زنده شد به دمت.
حافظ.
- دلخسته شدن ؛ رنجور شدن. پریشان خاطر و غمناک شدن. انسفاح. ( از منتهی الارب ): برین گونه چون نامه پیوسته شد
فرهنگ عمید
خسته دل، دل آزرده، دل خون، دل شکسته، دل ریش، اندوهگین.
پیشنهاد کاربران
قلب خسته
کلمات دیگر: