( صفت ) ۱ - آنچه که از آن خون چکد . ۲ - خونریز سفاک .
خون افشان
فرهنگ فارسی
فرهنگ معین
(اَ ) (ص فا. ) خونریز، بی رحم .
لغت نامه دهخدا
خون افشان. [ اَ ] ( نف مرکب ) خون فشان. خون افشاننده :
بمغز قصد سر تیغهای آینه رنگ
بدیده قصد سرنیزه های خون افشان.
الحق ار انصاف خواهی جای آنست از غمت.
جهان بس فتنه خواهد دید از آن چشم و از آن ابرو.
که ریزه اش سر کسری و تاج پرویز است.
بمغز قصد سر تیغهای آینه رنگ
بدیده قصد سرنیزه های خون افشان.
عنصری.
دیده خون افشان و لب آتش فشانست از غمت الحق ار انصاف خواهی جای آنست از غمت.
خاقانی.
مرا چشمی است خون افشان ز دست آن کمان ابروجهان بس فتنه خواهد دید از آن چشم و از آن ابرو.
حافظ.
سپهر برشده پرویزنی است خون افشان که ریزه اش سر کسری و تاج پرویز است.
حافظ.
کلمات دیگر: