(بَ فُ ) (ق . )بسیار، فراوان ، بی شمار.
برفزود
فرهنگ معین
لغت نامه دهخدا
برفزود. [ ب َ ف ُ ] ( ص مرکب ، ق مرکب ) افزون. بعلاوه. برسری. بیش. برفزون. بسیار. فراوان :
وزو بر روان محمد درود
بیارانْش بر هر یکی برفزود.
هنر با نژاد ار بود برفزود.
ز شاه و ز ایرانیان برفزود.
ز شاه و ز ایرانیان برفزود.
مر او را[ محمد ] و یارانْش را برفزود.
وزو بر روان محمد درود
بیارانْش بر هر یکی برفزود.
فردوسی.
بی اندازه از ما شما را درودهنر با نژاد ار بود برفزود.
فردوسی.
چو بنشست بهمن بدادش درودز شاه و ز ایرانیان برفزود.
فردوسی.
بیامد بر شیده دادش درودز شاه و ز ایرانیان برفزود.
فردوسی.
ز یزدان و از ما هزاران درودمر او را[ محمد ] و یارانْش را برفزود.
فردوسی.
کلمات دیگر: