برشدن
فارسی به انگلیسی
فرهنگ فارسی
بالارفتن، بلندشدن، بلندشده
( مصدر ) ۱- بالا رفتن بجای مرتفع رفتن .
( مصدر ) ۱- بالا رفتن بجای مرتفع رفتن .
فرهنگ معین
(بَ. شُ دَ ) (مص ل . ) بالا رفتن .
لغت نامه دهخدا
برشدن . [ ب َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) بالا رفتن . بالا شدن . (آنندراج ). ببالا رفتن . بالا گرفتن . بلندشدن . صعود کردن . صعود. ارتقاء. سمود. (منتهی الارب ).تصعد. (تاج المصادر بیهقی ). برخاستن . بسمت بالا رفتن . بر رفتن . عروج کردن . متصاعد شدن . عروج . برآمدن بر : آنکس که ملک فرستاده بود بنگرید تا بهرام با آن پیل چه کند در آن مرغزار آمد و بدرختی برشد تا بنگرد که با بهرام چه کند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
فرو شد بماهی و برشد بماه
بن نیزه و قبه ٔ بارگاه .
همی برشد ابر و فرود آمد آب
همی گشت گرد سپهر آفتاب .
رده برکشیدند و برشد خروش
سپهدار ایران برآمد بجوش .
گه ز بالا سوی پستی باز گردد سرنگون
گه ز پستی برفروزد سوی بالا برشود.
ز هر بیغوله ٔ و باغی نوای مطربی برشد
دگر باید شدن ما را کنون که آفاق دیگر شد.
بکوه برشد و اندر نهاله گه بنشست
فیلک پیش بزه کرده نیم چرخ ، بچنگ .
سالار سپاهان چو ملک شد بسپاهان
برشد بهوا همچویکی مرغ هوایی .
با رخ رخشان چون گرد مهی بر فلکی
بر سماوات عُلی بر شده زیشان لهبی .
برشد از دختر رز تا فلک پنجم
بوی مشک تبت و نور بر از انجم .
گرچه بهوا برشد چون مرغ همیدون
ورچه بزمین درشد چون مردم مائی .
و از در شارستان که نو کرده اندبدرپارس برشد و بمسجد آدینه شد. (تاریخ سیستان ). و محمدبن رویدی بکوه برشد. (تاریخ سیستان ). بقلعه برشد. (تاریخ سیستان ).
بچرخ از همه شهر برشد خروش
ز جوشنوران باره آمد بجوش .
درآمد چنان زد یکی را به تیغ
کجا سرش چون ماغ برشد به میغ.
خوش آمدش و برشد بدانجایگاه
برآسودلختی در آن سایه گاه .
تدبیر برشدن بفلک چون نمیکنی
چون کار و بار خویش نگیری بمحکمی .
جانت بسخن پاک شود زانکه خردمند
از راه سخن برشود از چاه به جوزا.
پرهیز بطاعت و بدانش کن
وانگه برشو بکوکب جوزا.
تاامروز هر روز ده بار آتش از آن چاه بیرون آید و بهوا برشود. (قصص الانبیاء ص 33).
فزونت رنج رسد چون به برتری کوشی
که مانده تر شوی آنگه که برشوی بفراز.
از فراز آمدی سبک به نشیب
رنج بینی که برشوی بفراز.
بخار حسرت چون برشود ز دل بسرم
زدیدگانم باران غم فرود آید.
و دوم روز و سوم روز همچنان چاشتگاه [ مائده برای عیسی ] بیامدی و باز بهوا برشدی . (مجمل التواریخ ). [ نافع ] گوید برفتیم نزدیک کوه [ دماوند ] بدیهی باستادیم و چاره ٔ برشدن همی طلبیدیم . (مجمل التواریخ ). و راه برشدن چنانکه هرچه خواهند بچهارپا بآسانی بر خانه ٔ بالائین توانند برد. (مجمل التواریخ ).
صدر جهان که صدر فلک بارگاه اوست
وز پایگاه او بفلک برشدن توان .
نه منجنیق رسد بر سرش نه کشکنجیر
نه تیر چرخ و نه سامان برشدن بوهق .
شعر همین وانگهی حضرت شاهنشهی
کس بسر آسمان برنشد از نردبان .
روزم فروشد از غم و در کوی عشق تو
این دود جز ز روزن من برنمیشود.
در وصف تو کی رسم بخاطر
بر عرش که برشود بسلم .
شه از مهر فرزند پیروزبخت
در گنج بگشاد و برشد بتخت .
سکندر به آیین فرهنگ خویش
ملوکانه برشد باورنگ خویش .
ببام قصربرشد چون یکی ماه
نهاده گوش بر در دیده بر راه .
نبودی بجز آه بیوه زنی
اگر برشدی دودی از روزنی .
چون شبنم اوفتاده بدم پیش آفتاب
مهرم بجان رسید و بعیوق برشدم .
- بهم برشدن ؛ بهم برآمدن . برخاستن :
بهم برشد از عاج مهره خروش
جهان آمد از نای روئین بجوش .
|| بهم برآمدن . دگرگون احوال شدن . متغیر شدن :
بهم برشد از آن شیر شکاری
که پنهان چون شوم از پیش یاری .
|| ساطع شدن : نوری دید که از زمین بر آسمان همی برشد. (تاریخ سیستان ). || رسیدن :
همی برشد آوازشان تا دو میل
به پیش سپاه اندرون کوس پیل .
و نیز رجوع به شواهد معنی اول همین لغت شود. || برگشتن : تا تبذیر کردن مال و تدبیر کردن بد دل بخردان از او برشد. (تاریخ سیستان ).
فرو شد بماهی و برشد بماه
بن نیزه و قبه ٔ بارگاه .
فردوسی .
همی برشد ابر و فرود آمد آب
همی گشت گرد سپهر آفتاب .
فردوسی .
رده برکشیدند و برشد خروش
سپهدار ایران برآمد بجوش .
فردوسی .
گه ز بالا سوی پستی باز گردد سرنگون
گه ز پستی برفروزد سوی بالا برشود.
فرخی .
ز هر بیغوله ٔ و باغی نوای مطربی برشد
دگر باید شدن ما را کنون که آفاق دیگر شد.
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 45).
بکوه برشد و اندر نهاله گه بنشست
فیلک پیش بزه کرده نیم چرخ ، بچنگ .
فرخی (ایضاً ص 206).
سالار سپاهان چو ملک شد بسپاهان
برشد بهوا همچویکی مرغ هوایی .
منوچهری .
با رخ رخشان چون گرد مهی بر فلکی
بر سماوات عُلی بر شده زیشان لهبی .
منوچهری .
برشد از دختر رز تا فلک پنجم
بوی مشک تبت و نور بر از انجم .
منوچهری .
گرچه بهوا برشد چون مرغ همیدون
ورچه بزمین درشد چون مردم مائی .
منوچهری .
و از در شارستان که نو کرده اندبدرپارس برشد و بمسجد آدینه شد. (تاریخ سیستان ). و محمدبن رویدی بکوه برشد. (تاریخ سیستان ). بقلعه برشد. (تاریخ سیستان ).
بچرخ از همه شهر برشد خروش
ز جوشنوران باره آمد بجوش .
اسدی (گرشاسب نامه ).
درآمد چنان زد یکی را به تیغ
کجا سرش چون ماغ برشد به میغ.
اسدی (گرشاسب نامه ).
خوش آمدش و برشد بدانجایگاه
برآسودلختی در آن سایه گاه .
اسدی (گرشاسب نامه ).
تدبیر برشدن بفلک چون نمیکنی
چون کار و بار خویش نگیری بمحکمی .
ناصرخسرو.
جانت بسخن پاک شود زانکه خردمند
از راه سخن برشود از چاه به جوزا.
ناصرخسرو.
پرهیز بطاعت و بدانش کن
وانگه برشو بکوکب جوزا.
ناصرخسرو.
تاامروز هر روز ده بار آتش از آن چاه بیرون آید و بهوا برشود. (قصص الانبیاء ص 33).
فزونت رنج رسد چون به برتری کوشی
که مانده تر شوی آنگه که برشوی بفراز.
مسعودسعد.
از فراز آمدی سبک به نشیب
رنج بینی که برشوی بفراز.
مسعودسعد.
بخار حسرت چون برشود ز دل بسرم
زدیدگانم باران غم فرود آید.
مسعودسعد.
و دوم روز و سوم روز همچنان چاشتگاه [ مائده برای عیسی ] بیامدی و باز بهوا برشدی . (مجمل التواریخ ). [ نافع ] گوید برفتیم نزدیک کوه [ دماوند ] بدیهی باستادیم و چاره ٔ برشدن همی طلبیدیم . (مجمل التواریخ ). و راه برشدن چنانکه هرچه خواهند بچهارپا بآسانی بر خانه ٔ بالائین توانند برد. (مجمل التواریخ ).
صدر جهان که صدر فلک بارگاه اوست
وز پایگاه او بفلک برشدن توان .
سوزنی .
نه منجنیق رسد بر سرش نه کشکنجیر
نه تیر چرخ و نه سامان برشدن بوهق .
انوری .
شعر همین وانگهی حضرت شاهنشهی
کس بسر آسمان برنشد از نردبان .
جمال الدین عبدالرزاق .
روزم فروشد از غم و در کوی عشق تو
این دود جز ز روزن من برنمیشود.
خاقانی .
در وصف تو کی رسم بخاطر
بر عرش که برشود بسلم .
خاقانی .
شه از مهر فرزند پیروزبخت
در گنج بگشاد و برشد بتخت .
نظامی .
سکندر به آیین فرهنگ خویش
ملوکانه برشد باورنگ خویش .
نظامی .
ببام قصربرشد چون یکی ماه
نهاده گوش بر در دیده بر راه .
نظامی .
نبودی بجز آه بیوه زنی
اگر برشدی دودی از روزنی .
سعدی .
چون شبنم اوفتاده بدم پیش آفتاب
مهرم بجان رسید و بعیوق برشدم .
سعدی .
- بهم برشدن ؛ بهم برآمدن . برخاستن :
بهم برشد از عاج مهره خروش
جهان آمد از نای روئین بجوش .
اسدی (گرشاسب نامه ).
|| بهم برآمدن . دگرگون احوال شدن . متغیر شدن :
بهم برشد از آن شیر شکاری
که پنهان چون شوم از پیش یاری .
نظامی .
|| ساطع شدن : نوری دید که از زمین بر آسمان همی برشد. (تاریخ سیستان ). || رسیدن :
همی برشد آوازشان تا دو میل
به پیش سپاه اندرون کوس پیل .
فردوسی .
و نیز رجوع به شواهد معنی اول همین لغت شود. || برگشتن : تا تبذیر کردن مال و تدبیر کردن بد دل بخردان از او برشد. (تاریخ سیستان ).
برشدن. [ ب َ ش ُ دَ ] ( مص مرکب ) بالا رفتن. بالا شدن. ( آنندراج ). ببالا رفتن. بالا گرفتن. بلندشدن. صعود کردن. صعود. ارتقاء. سمود. ( منتهی الارب ).تصعد. ( تاج المصادر بیهقی ). برخاستن. بسمت بالا رفتن. بر رفتن. عروج کردن. متصاعد شدن. عروج. برآمدن بر : آنکس که ملک فرستاده بود بنگرید تا بهرام با آن پیل چه کند در آن مرغزار آمد و بدرختی برشد تا بنگرد که با بهرام چه کند. ( ترجمه طبری بلعمی ).
فرو شد بماهی و برشد بماه
بن نیزه و قبه بارگاه.
همی گشت گرد سپهر آفتاب.
سپهدار ایران برآمد بجوش.
گه ز پستی برفروزد سوی بالا برشود.
دگر باید شدن ما را کنون که آفاق دیگر شد.
فیلک پیش بزه کرده نیم چرخ ، بچنگ.
برشد بهوا همچویکی مرغ هوایی.
بر سماوات عُلی بر شده زیشان لهبی.
بوی مشک تبت و نور بر از انجم.
ورچه بزمین درشد چون مردم مائی.
بچرخ از همه شهر برشد خروش
ز جوشنوران باره آمد بجوش.
کجا سرش چون ماغ برشد به میغ.
برآسودلختی در آن سایه گاه.
چون کار و بار خویش نگیری بمحکمی.
از راه سخن برشود از چاه به جوزا.
فرو شد بماهی و برشد بماه
بن نیزه و قبه بارگاه.
فردوسی.
همی برشد ابر و فرود آمد آب همی گشت گرد سپهر آفتاب.
فردوسی.
رده برکشیدند و برشد خروش سپهدار ایران برآمد بجوش.
فردوسی.
گه ز بالا سوی پستی باز گردد سرنگون گه ز پستی برفروزد سوی بالا برشود.
فرخی.
ز هر بیغوله و باغی نوای مطربی برشددگر باید شدن ما را کنون که آفاق دیگر شد.
فرخی ( دیوان چ دبیرسیاقی ص 45 ).
بکوه برشد و اندر نهاله گه بنشست فیلک پیش بزه کرده نیم چرخ ، بچنگ.
فرخی ( ایضاً ص 206 ).
سالار سپاهان چو ملک شد بسپاهان برشد بهوا همچویکی مرغ هوایی.
منوچهری.
با رخ رخشان چون گرد مهی بر فلکی بر سماوات عُلی بر شده زیشان لهبی.
منوچهری.
برشد از دختر رز تا فلک پنجم بوی مشک تبت و نور بر از انجم.
منوچهری.
گرچه بهوا برشد چون مرغ همیدون ورچه بزمین درشد چون مردم مائی.
منوچهری.
و از در شارستان که نو کرده اندبدرپارس برشد و بمسجد آدینه شد. ( تاریخ سیستان ). و محمدبن رویدی بکوه برشد. ( تاریخ سیستان ). بقلعه برشد. ( تاریخ سیستان ).بچرخ از همه شهر برشد خروش
ز جوشنوران باره آمد بجوش.
اسدی ( گرشاسب نامه ).
درآمد چنان زد یکی را به تیغکجا سرش چون ماغ برشد به میغ.
اسدی ( گرشاسب نامه ).
خوش آمدش و برشد بدانجایگاه برآسودلختی در آن سایه گاه.
اسدی ( گرشاسب نامه ).
تدبیر برشدن بفلک چون نمیکنی چون کار و بار خویش نگیری بمحکمی.
ناصرخسرو.
جانت بسخن پاک شود زانکه خردمنداز راه سخن برشود از چاه به جوزا.
ناصرخسرو.
فرهنگ عمید
۱. بالا رفتن، بلند شدن.
۲. ایجاد شدن صدا، به گوش رسیدن صدا.
۲. ایجاد شدن صدا، به گوش رسیدن صدا.
کلمات دیگر: