کلمه جو
صفحه اصلی

دست تهی

فرهنگ فارسی

تهیدست بی چیز دست خالی صفرالید

لغت نامه دهخدا

دست تهی. [ دَ ت ِ ت ُ ] ( ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) دست خالی. تهی دست. و رجوع به دست خالی در ردیف خود شود.

دست تهی. [ دَ ت ُ ] ( ص مرکب ) تهیدست. بی چیز. دست خالی. صفرالید.
- امثال :
دست تهی روی سیاه ؛ نظیر الفقر سوادالوجه فی الدارین. ( امثال و حکم ).
- دست تهی بازگشتن یا برگشتن ؛ دست خالی برگشتن. بی همراه آوردن چیزی چون سوغات و ره آورد بازآمدن.
- || بی حصول مقصود بازگشتن :
وهم تهی پای بسی ره نبشت
هم ز درش دست تهی بازگشت.
نظامی.
- دست تهی بودن ؛ خالی بودن دست. چیزی به دست نداشتن. دست خالی بودن.
- || مسلح نبودن. از آلات حرب چیزی در دست نداشتن :
چه مردی کند در صف کارزار
که دستش تهی باشد و کار زار.
سعدی.

دست تهی . [ دَ ت ِ ت ُ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) دست خالی . تهی دست . و رجوع به دست خالی در ردیف خود شود.


دست تهی . [ دَ ت ُ ] (ص مرکب ) تهیدست . بی چیز. دست خالی . صفرالید.
- امثال :
دست تهی روی سیاه ؛ نظیر الفقر سوادالوجه فی الدارین . (امثال و حکم ).
- دست تهی بازگشتن یا برگشتن ؛ دست خالی برگشتن . بی همراه آوردن چیزی چون سوغات و ره آورد بازآمدن .
- || بی حصول مقصود بازگشتن :
وهم تهی پای بسی ره نبشت
هم ز درش دست تهی بازگشت .

نظامی .


- دست تهی بودن ؛ خالی بودن دست . چیزی به دست نداشتن . دست خالی بودن .
- || مسلح نبودن . از آلات حرب چیزی در دست نداشتن :
چه مردی کند در صف کارزار
که دستش تهی باشد و کار زار.

سعدی .




کلمات دیگر: