کلمه جو
صفحه اصلی

خشاره

فرهنگ فارسی

پیراسته پاک کرده

لغت نامه دهخدا

خشاره . [ خ ُ / خ َ رَ ] (ص ) پیراسته . پاک کرده . (انجمن آرای ناصری ) (آنندراج ) :
به هر مومی که باشد اهتمامش
نباشد حاجت زرع و خشاره .

شمس فخری (از انجمن آرای ناصری ).



خشاره. [ خ ُ رَ ] ( ع ص ، اِ ) آنچه بکار نیاید از هر چیزی ، خَشار. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ). رجوع به خَشار. شود. || جو بی مغز، خُشار. رجوع به خُشارشود. || خرمای بد. ( یادداشت بخط مؤلف ).

خشاره. [ خ ُ / خ َ رَ ] ( ص ) پیراسته. پاک کرده. ( انجمن آرای ناصری ) ( آنندراج ) :
به هر مومی که باشد اهتمامش
نباشد حاجت زرع و خشاره.
شمس فخری ( از انجمن آرای ناصری ).

خشاره . [ خ ُ رَ ] (ع ص ، اِ) آنچه بکار نیاید از هر چیزی ، خَشار. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ). رجوع به خَشار. شود. || جو بی مغز، خُشار. رجوع به خُشارشود. || خرمای بد. (یادداشت بخط مؤلف ).



کلمات دیگر: