کنایه از غالب و توانا بودن هر چیزی فرصت یافتن توانایی داشتن .
دست رسیدن
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
دست رسیدن. [ دَ رَ/ رِ دَ ] ( مص مرکب ) کنایه از غالب و توانا بودن برچیزی. ( آنندراج ). فرصت یافتن. توانایی داشتن. توانستن. امکان وصول یافتن. دسترس پیدا کردن :
اگردستم رسد بر چرخ گردون
از او پرسم که آن چونست و این چون.
از دست آنکه دست به وصلت نمی رسد
جانم ز لب گذشت و به بالای سر رسید.
ای که دستت می رسد کاری بکن
پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار.
که فرصت فروشوید از دل غبار.
دستم نمی رسد که بگیرم عنان دوست.
به سر زلف تو گر دست رسد باد صبا را.
چون دست نمی رسد در آغوش.
دست زدامن نکنیمت رها.
سهلست جفای بوستان بان.
هر دلی از حلقه ای در ذکر یارب یارب است.
- امثال :
دستت چو نمیرسد به بی بی ، دریاب کنیز مطبخی را. ( امثال و حکم ).
دستت چو نمیرسد به کوکو، خشکه پلو را فروکو. ( امثال و حکم ).
اگردستم رسد بر چرخ گردون
از او پرسم که آن چونست و این چون.
باباطاهر.
بعد از آن دست هیچکس به مملکت ایشان نرسید. ( فارسنامه ابن البلخی ص 70 ).از دست آنکه دست به وصلت نمی رسد
جانم ز لب گذشت و به بالای سر رسید.
خاقانی.
اگر دست رسیدی و ممکن شدی که به سواد دیده بر بیاض چهره نبشتی... قاصر و خجل سار بودی. ( منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 97 ).ای که دستت می رسد کاری بکن
پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار.
سعدی.
چو دستت رسد مغز دشمن برآرکه فرصت فروشوید از دل غبار.
سعدی.
دردا و حسرتا که عنانم ز دست رفت دستم نمی رسد که بگیرم عنان دوست.
سعدی.
از سر زلف عروسان چمن دست بداردبه سر زلف تو گر دست رسد باد صبا را.
سعدی.
پایت بگذار تاببوسم چون دست نمی رسد در آغوش.
سعدی.
تا به گریبان نرسد دست مرگ دست زدامن نکنیمت رها.
سعدی.
سعدی چو به میوه می رسد دست سهلست جفای بوستان بان.
سعدی.
تا بگیسوی تو دست ناسزایان کم رسدهر دلی از حلقه ای در ذکر یارب یارب است.
حافظ ( از آنندراج ).
- دست نرسیدن ؛ فرصت نیافتن. مجال نداشتن : دستم نمیرسد به خدمت شما برسم. ( یادداشت مرحوم دهخدا ).- امثال :
دستت چو نمیرسد به بی بی ، دریاب کنیز مطبخی را. ( امثال و حکم ).
دستت چو نمیرسد به کوکو، خشکه پلو را فروکو. ( امثال و حکم ).
کلمات دیگر: