دلفروزی. [ دِ ف ُ ] ( حامص مرکب ) دل افروزی. حالت و چگونگی دلفروز. ایجاد سرور و شادی :
می رست به باغ دلفروزی
می کرد به غمزه خلق سوزی.
ز کار تو جز خاک روزی نبود.
مرا او خورد خاک روزی بود.
سپه را بهنگام روزی دهیم
خردمند را دلفروزی دهیم.
می رست به باغ دلفروزی
می کرد به غمزه خلق سوزی.
نظامی.
چو در دولتش دلفروزی نبودز کار تو جز خاک روزی نبود.
نظامی.
من او را خورم دلفروزی بودمرا او خورد خاک روزی بود.
نظامی.
- دلفروزی دادن ؛ شاد کردن : سپه را بهنگام روزی دهیم
خردمند را دلفروزی دهیم.
فردوسی.