کلمه جو
صفحه اصلی

حکل

لغت نامه دهخدا

حکل . [ ح َ ] (ع مص ) حکل خبر بر کسی ؛ مشکل شدن خبر بر وی . || حکل رمح ؛ استاده کردن نیزه را بر یکی از دو پای . || حکل به عصا؛ زدن با عصا. (منتهی الارب ).


حکل . [ ح ُ ] (اِخ ) نام سلیمان نبی . (منتهی الارب ).


حکل . [ ح ُ ] (ع اِ) ما لانطق له ، کالنمل و غیره . آنکه شنیده نمیشود آواز وی ،چنانکه موران . (مهذب الاسماء). || خشکی نسا [ رگ ِ معروف ] اسپ و سستی کعب وی . (منتهی الارب ).


حکل. [ ح َ ] ( ع مص ) حکل خبر بر کسی ؛ مشکل شدن خبر بر وی. || حکل رمح ؛ استاده کردن نیزه را بر یکی از دو پای. || حکل به عصا؛ زدن با عصا. ( منتهی الارب ).

حکل. [ ح ُ ] ( ع اِ ) ما لانطق له ، کالنمل و غیره. آنکه شنیده نمیشود آواز وی ،چنانکه موران. ( مهذب الاسماء ). || خشکی نسا [ رگ ِ معروف ] اسپ و سستی کعب وی. ( منتهی الارب ).

حکل. [ ح ُ ] ( اِخ ) نام سلیمان نبی. ( منتهی الارب ).


کلمات دیگر: