گله داشتن شکایت داشتن .
شکوه داشتن
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
شکوه داشتن . [ ش َ / ش ِ وَ / وِ ت َ ] (مص مرکب ) گله داشتن . شکایت داشتن . گله مند بودن . (یادداشت مؤلف ) :
گر نظیری شکوه از بی مهریت دارد، مرنج
عیب مولا را چو پوشد بنده دولتخواه نیست .
صائب از ناز و عتاب او ندارم شکوه ای
مد احسانی است از ابروی او هر چین مرا.
گر نظیری شکوه از بی مهریت دارد، مرنج
عیب مولا را چو پوشد بنده دولتخواه نیست .
نظیری .
صائب از ناز و عتاب او ندارم شکوه ای
مد احسانی است از ابروی او هر چین مرا.
صائب تبریزی (از آنندراج ).
شکوه داشتن. [ ش ِ ت َ ] ( مص مرکب ) ترس داشتن. دارای ترس و بیم بودن. خطیر شمردن :
مرا رفت باید به البرز کوه
به کاری که بسیار دارد شکوه.
چو زآن سیلها برنگشتی چو کوه
از این قطره ها هم نداری شکوه.
ز اتفاق بانگ شان دارم شکوه.
شکوه داشتن. [ ش ُ ت َ ] ( مص مرکب ) نهیب. ( تاج المصادر بیهقی ) ( المصادر زوزنی ). توقیر. ( المصادر زوزنی ). جاه و جلال داشتن. بزرگ و با فر و شکوه بودن.ارج و ارز داشتن. منزلت و مقدار داشتن :
ز نادان بنالد دل سنگ و کوه
از ایرا ندارد بر کس شکوه.
شکوه داشتن. [ ش َ / ش ِ وَ / وِ ت َ ] ( مص مرکب ) گله داشتن. شکایت داشتن. گله مند بودن. ( یادداشت مؤلف ) :
گر نظیری شکوه از بی مهریت دارد، مرنج
عیب مولا را چو پوشد بنده دولتخواه نیست.
مد احسانی است از ابروی او هر چین مرا.
مرا رفت باید به البرز کوه
به کاری که بسیار دارد شکوه.
فردوسی.
میبیند که سیستان خانه خویش و اهل و فرزندان بگذاشتند از پیش چاکری از آن خویش برفتند، کنون از ایشان که شکوه دارد. ( راحةالصدور راوندی ). کسی را که بر خود غالب و قادر دانی... پیش او باادب می باشی و شکوه می داری... مگر اﷲ را بدین اوصاف نمی دانی که هیچ شکوه نمی داری. ( کتاب المعارف ).چو زآن سیلها برنگشتی چو کوه
از این قطره ها هم نداری شکوه.
نظامی.
گفت کُرّه می شخولند این گروه ز اتفاق بانگ شان دارم شکوه.
مولوی.
- شکوه داشتن کسی را ؛ از او ترسیدن. ( از یادداشت مؤلف ).شکوه داشتن. [ ش ُ ت َ ] ( مص مرکب ) نهیب. ( تاج المصادر بیهقی ) ( المصادر زوزنی ). توقیر. ( المصادر زوزنی ). جاه و جلال داشتن. بزرگ و با فر و شکوه بودن.ارج و ارز داشتن. منزلت و مقدار داشتن :
ز نادان بنالد دل سنگ و کوه
از ایرا ندارد بر کس شکوه.
فردوسی.
شکوه داشتن. [ ش َ / ش ِ وَ / وِ ت َ ] ( مص مرکب ) گله داشتن. شکایت داشتن. گله مند بودن. ( یادداشت مؤلف ) :
گر نظیری شکوه از بی مهریت دارد، مرنج
عیب مولا را چو پوشد بنده دولتخواه نیست.
نظیری.
صائب از ناز و عتاب او ندارم شکوه ای مد احسانی است از ابروی او هر چین مرا.
صائب تبریزی ( از آنندراج ).
شکوه داشتن . [ ش ِ ت َ ] (مص مرکب ) ترس داشتن . دارای ترس و بیم بودن . خطیر شمردن :
مرا رفت باید به البرز کوه
به کاری که بسیار دارد شکوه .
میبیند که سیستان خانه ٔ خویش و اهل و فرزندان بگذاشتند از پیش چاکری از آن خویش برفتند، کنون از ایشان که شکوه دارد. (راحةالصدور راوندی ). کسی را که بر خود غالب و قادر دانی ... پیش او باادب می باشی و شکوه می داری ... مگر اﷲ را بدین اوصاف نمی دانی که هیچ شکوه نمی داری . (کتاب المعارف ).
چو زآن سیلها برنگشتی چو کوه
از این قطره ها هم نداری شکوه .
گفت کُرّه می شخولند این گروه
ز اتفاق بانگ شان دارم شکوه .
- شکوه داشتن کسی را ؛ از او ترسیدن . (از یادداشت مؤلف ).
مرا رفت باید به البرز کوه
به کاری که بسیار دارد شکوه .
فردوسی .
میبیند که سیستان خانه ٔ خویش و اهل و فرزندان بگذاشتند از پیش چاکری از آن خویش برفتند، کنون از ایشان که شکوه دارد. (راحةالصدور راوندی ). کسی را که بر خود غالب و قادر دانی ... پیش او باادب می باشی و شکوه می داری ... مگر اﷲ را بدین اوصاف نمی دانی که هیچ شکوه نمی داری . (کتاب المعارف ).
چو زآن سیلها برنگشتی چو کوه
از این قطره ها هم نداری شکوه .
نظامی .
گفت کُرّه می شخولند این گروه
ز اتفاق بانگ شان دارم شکوه .
مولوی .
- شکوه داشتن کسی را ؛ از او ترسیدن . (از یادداشت مؤلف ).
شکوه داشتن . [ ش ُ ت َ ] (مص مرکب ) نهیب . (تاج المصادر بیهقی ) (المصادر زوزنی ). توقیر. (المصادر زوزنی ). جاه و جلال داشتن . بزرگ و با فر و شکوه بودن .ارج و ارز داشتن . منزلت و مقدار داشتن :
ز نادان بنالد دل سنگ و کوه
از ایرا ندارد بر کس شکوه .
ز نادان بنالد دل سنگ و کوه
از ایرا ندارد بر کس شکوه .
فردوسی .
کلمات دیگر: