کلمه جو
صفحه اصلی

حومل

لغت نامه دهخدا

حومل . [ ح َ م َ ] (اِخ ) نام موضعی است :
قفا نبک من ذکری حبیب و منزل
بسقط اللوی بین الدخول فحومل .

امروءالقیس .



حومل. [ ح َ م َ ] ( ع اِ ) سیل که آب آن صاف باشد. ( ناظم الاطباء ). سیل که آب صاف دارد. ( منتهی الارب ). سیل صافی. ( اقرب الموارد ). || اول هر چیزی. || ابر سیاه از بسیاری آب. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ). ابر سیاه بسیار باران.

حومل. [ ح َ م َ ] ( اِخ ) نام موضعی است :
قفا نبک من ذکری حبیب و منزل
بسقط اللوی بین الدخول فحومل.
امروءالقیس.

حومل. [ ح َ م َ ] ( اِخ ) نام زنی است که سگی را که پاس او میداشت چندان گرسنه داشت تا سگ دم خویش بخورد و این مثل گویند:گرسنه تر از سگ حومل. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ).

حومل . [ ح َ م َ ] (اِخ ) نام زنی است که سگی را که پاس او میداشت چندان گرسنه داشت تا سگ دم خویش بخورد و این مثل گویند:گرسنه تر از سگ حومل . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).


حومل . [ ح َ م َ ] (ع اِ) سیل که آب آن صاف باشد. (ناظم الاطباء). سیل که آب صاف دارد. (منتهی الارب ). سیل صافی . (اقرب الموارد). || اول هر چیزی . || ابر سیاه از بسیاری آب . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). ابر سیاه بسیار باران .



کلمات دیگر: