حومل . [ ح َ م َ ] (اِخ ) نام موضعی است :
قفا نبک من ذکری حبیب و منزل
بسقط اللوی بین الدخول فحومل .
قفا نبک من ذکری حبیب و منزل
بسقط اللوی بین الدخول فحومل .
امروءالقیس .
امروءالقیس .
حومل . [ ح َ م َ ] (اِخ ) نام زنی است که سگی را که پاس او میداشت چندان گرسنه داشت تا سگ دم خویش بخورد و این مثل گویند:گرسنه تر از سگ حومل . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
حومل . [ ح َ م َ ] (ع اِ) سیل که آب آن صاف باشد. (ناظم الاطباء). سیل که آب صاف دارد. (منتهی الارب ). سیل صافی . (اقرب الموارد). || اول هر چیزی . || ابر سیاه از بسیاری آب . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). ابر سیاه بسیار باران .