خمیده بخم
خم گرفته
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
خم گرفته. [ خ َ گ ِ رِ ت َ / ت ِ ] ( ن مف مرکب ) خمیده. بخم. ( یادداشت بخط مؤلف ) :
کاری که چون کمان بزه خم گرفته بود
اکنون شود به رأی و بتدبیر او چو تیر.
چون کمان خم گرفته تیر او را.
کاری که چون کمان بزه خم گرفته بود
اکنون شود به رأی و بتدبیر او چو تیر.
فرخی.
زین خم گرفته پشت من و ابروان تو.منصور منطقی ( از رادویانی ).
بوده برجیس چون دبیر او راچون کمان خم گرفته تیر او را.
سنائی.
کلمات دیگر: