کلمه جو
صفحه اصلی

ابوشکور بلخی

دانشنامه عمومی

ابوشکور بلخی (زادهٔ نزدیک به ۳۰۰ (هجری) در بلخ از شعرای نام آور سده چهارم هجری است که به زبان های فارسی و عربی شعر گفته است. دربارهٔ زندگی و شعرهای او آگاهی چندانی به جای نمانده است. او در روزگار سامانیان می زیسته است و مورد توجه و عنایت خاص نوح سامانی شاه وقت بود. ابیات و قطعات پراکنده ای از آثار او در حد ۴۲۹ بیت باقی است که بیشترین ابیات از آفرین نامه است.
لغت نامهٔ دهخدا، ابوشکور
محمد دبیرسیاقی، پیشاهنگان شعر پارسی، شرکت انتشارات علمی و فرهنگی
ابوشکور از مردم بلخ بوده است. مهم ترین اثر او مثنوی آفرین نامه بوده که در بحر متقارب سروده و چنان که خود گفته در سال ۳۳۶ ق به پایان رسانده است. ابوشکور را شاعران سده های پس از او در کنار شهید بلخی و رودکی ستوده اند. برای نمونه منوچهری چنین می گوید:
او جز آفرین نامه شعرهای دیگری هم در قالب های قطعه، قصیده و شاید غزل داشته است که از آنها تک بیت هایی پراکنده به جای مانده است. شعرهای پراکنده او را در کتاب هایی چون لغت فرس اسدی، قابوس نامه، ترجمان البلاغه، المعجم فی معاییر اشعارالعجم، مرصادالعباد، لباب الالباب عوفی و… می توان یافت.
برپایه برآوردهای انجام شده و سنجش بیت هایی که از آن در فرهنگ ها به عنوان گواه بهره برده شده است، تعداد بیت های این اثر دست کم دو سوم شاهنامه فردوسی بوده است. از آفرین نامه تنها سیصد و اندی بیت به جای مانده است. این اثر را که در حکمت و اندرز و پند بوده و در بحر متقارب سروده شده یکی از شاهکارهای زبان پارسی دانسته اند. آفرین نامه را ابوشکور به نام نوح بن نصر سامانی (پادشاهی از ۳۳۱ تا ۳۴۳) به نظم کشیده است، چنان که می گوید:

دانشنامه آزاد فارسی

ابوشَکور بَلْخی (قرن ۴ق)
شاعر و حکیم ایرانی. از زادگاهش به بخارا کوچید و در دربار نصر دوم و نوح سامانی اول آوازه یافت. او را سرایندۀ قصاید، غزلیات و مثنوی های بسیار دانسته اند، ولی از میان آن ها تنها ۴۲۶ بیت به جا مانده است. ابوشکور از پیش گامان داستان سرایی منظوم در ادب فارسی است و در تدوین روایات ملی و اساطیری و ترویج حماسه سرایی بر دقیقی طوسی و فردوسی پیشی داشته و مواردی هست که نشان می دهد فردوسی از درون مایۀ اشعار او تقلید کرده است. از کنیۀ او نخستین بار در قصیده ای از منوچهری دامغانی یاد شده است. پند و اندرز، حکمت، اخلاق درون مایۀ اصلی شعرهای به جا ماندۀ اوست. از آثارش مثنوی آفرین نامه است که آن را در ۳۳۳ـ۳۳۶ق به نام نوح یکم سامانی سروده است.

نقل قول ها

ابوشکور بلخی،(زادهٔ نزدیک به ۳۰۰ (هجری)) از شعرای نام آوری سده چهارم هجری است که به زبان های فارسی و عربی شعر گفته است. از زندگی و بیشتر شعرهای او چیز چندانی به جای نمانده است. او همروزگار با سامانیان می زیسته است.
• «مگر پیش بنشاندت روزگار// که به زور نیابی تو آموزگار»• «از اندازه برتر مبر دست خویش// فزون از گلیمت مکن پای پیش»• «بدان کوش تا زود دانا شوی// چو دانا شوی زود والا شوی// نه داناتر آنکس که والاتر است// که والاتر آنکس که داناتر است»• «بود پادشه مستحق تر کسی// که دارد نگه چیز و دارد بسی// اگر عام دارد بسی خواسته// بدان تا بود کارش آراسته»• «به دانش شود مرد پرهیزکار// چنین گفت آن بخرد هوشیار// که دانش ز تنگی پناه آورد// چو بی راه گردی به راه آورد»• «به نرمی برآرد بسی چیز مرد// که آن برنیاید به جنگ و نبرد»• «بیاموز هرچند بتوانیا// مگر خویشتن شاد گردانیا»• «تا بدانجا رسید دانش من// که بدانم همی که نادانم»• «ترا گر چه دانش به گردون رسد// ز دانای دیگر شنودن سزد// چه گفتند در داستان دراز// نباشد کس از رهنمون بی نیاز»• «جهان آب شورست چون بنگری// فزون تشنه ای گرچه بیشش خوری»• «چو از آشتی شادی آید به چنگ// خردمند هرگز نکوشد به جنگ»• «چو در دل نگنجدت راز کسان// کجا گنجد اندر دل دیگران»• «چو روباه را کشت خواهی، نگر// نخوانی به نامش مگر شیر نر»• «چه دینار و چه سنگ زیر زمی// هر آنگه کزو نایدت خرمی»• «خرامیدن کبک بینی به شخ// تو گویی ز دیبا فکنده ست نخ»• «خرد باد همواره سالار تو// مباد از جهان جز خرد یار تو// خردمند گوید که تایید و فر// به دانش به مردم رسد نه به زر// چو دانا شود مرد بخشنده کف// مرورا رسد بر حقیقت شرف// گهر گرچه بالا نه بیش از هنر// ز بهر هنر شد گرامی گهر// کسی کو به دانش برد روزگار// نه او یافه ماند نه آموزگار// جهان را به دانش توان یافتن// به دانش توان رشتن و تافتن»• «خرد بهتر از چشم و بینایی است// نه بینایی افزون ز دانایی است»• «خرد چون ندانی بیاموزدت// چو پژمرده گردی برافروزدت»• «خردمند باید که تدبیر خویش// کند با دل خویش صدبار بیش»• «خردمند داند که پاکی و شرم// درستی و رادی و گفتار نرم// بود خوی پاکان و خوی ملک// چه اندر زمین و چه اندر فلک»• «به دشمن برت استواری مباد// که دشمن درختی است تلخ از نهاد// درختی که تلخش بود گوهرا// اگر چرب و شیرین دهی مر ورا// همان میوه تلخت آرد پدید// از او چرب و شیرین نخواهی مزید»• «دو چشمت به فرزند روشن بود// اگر چند فرزندت دشمن بود// ز پیش پسر مرگ خواهد پدر// تو دشمن شنیدی زجان دوست تر»• «دو چیز انده از دل به بیرون برد// رخ دوست و آواز مرد خرد// بود دوست مر دوست را چون سپر// به از دوست مردم که باشد دگر// که مر دوست را جاودان پند دوست// به از گوهر ار چند گوهر نکوست»• «ز دریا همیشه گهر ناورند// یکی روز باشد که سر آورند»• «زدن مرد را تیغ بر تار خویش// به از باز گشتن ز گفتار خویش»• «ستد و داد مکن هرگز جز دستادست// که پسا دست خلاف آرد و الفت ببرد»• «سخن تا نگویی ترا زیردست// زبردست شد کز دهان تو جست»• «سخندان نگفت این سخن برفسوس// که دستی که نتوان بریدن ببوس»• «سخن کاندر او سود نه جز زیان// نباید که رانده شود بر زبان»• «سخن کز دهان ناهمایون جهد// چو ماری است کز خانه بیرون جهد// نگهدار ازو خویشتن چون سزد// که نزدیک تر را سبک تر گزد»• «سخن گرچه باشد گرانمایه تر// فرومایه گردد ز کم پایه تر// سخن کز دهان بزرگان رود// چو نیکو بود داستانی شود»• «شگفتی نباشد که گردد ز درد// سر سرو کوژ و گل سرخ زرد»• «شنیدم که آتش بود پادشاه// به نزدیک آتش که جوید پناه// تو دانی که بر درگه شهریار// بود خویشتن داشتن سخت کار// دل از هیبت شاه خیره شود// بدو چشم بیننده تیره شود// اگر پادشا را تو باشی پسر// همی ترس ازو گر ببایدت سر»• «شنیدم که باشد زبان و سخن// چو الماس بران و تیغ کهن// سخن بفکند منبر و دار را// ز سوراخ بیرون کشد مار را// سخن زهر و پازهر و گرم است و سرد// سخن تلخ و شیرین و درمان و درد// بر هر سخن بازگویا رسد// چنان کاب دریا به دریا رسد»• «شنیدم که چیزی بود استوار// که او را نگهبان بود بی شمار// مگر راز، کانگاه پنهان بود// که او را یکی تن نگهبان بود»• «شود دوست از دوست آراسته// چو با ایمنی مردم از خواسته// همه چیز پیری پذیرد بدان// مگر دوستی کآن بماند جوان»• «کسی کو به نیکو سخن شاد نیست// بر او نیک و بد هرچه باشد یکی ست»• «کند دشمن آهوی کوچک بزرگ// به خرگوش تو بر نهد نام گرگ// چو دشمن بگفتن تواند همی// دروغی که بار است ماند همی// چه چاره ست با او بجز خامشی// ستیهندگی باشد از بیهشی»• «مار را هر چند بهتر پروری// چون یکی خشم آورد کیفر بری//سفله فعل مار دارد بی خلاف// جهد کن تا روی سفله ننگری»• «میلفنج دشمن که دشمن یکی// فزونست و دوست ار هزار اندکی»• «نه هرچه آید اندر دل ما گمان// بر آنگونه گردش کند آسمان»• «هر آن شمعی که ایزد بر فروزد// هر آنکش پف کند سبلت بسوزد»• «پشیمانی از کرده یک بار بس// هلاهل دوباره نخورده ست کس»• «درختی که خردک بود باغبان// بگرداند او را چو خواهد چنان// چو گردد کلان باز نتواندش// که از کژّی و خم بگرداندش»• «از حکیمان خراسان کو شهید و رودکی// بوشکور بلخی و بوالفتح بستی هکذی// گو بیایند و ببینند این شریف ایام را// تا کند هرگز شما را شاعری کردن کری» -> منوچهری دامغانی


کلمات دیگر: