کلمه جو
صفحه اصلی

رومن گاری

دانشنامه عمومی

رومن گاری (به فرانسوی: Romain Gary) (زاده ۸ مه ۱۹۱۴ - درگذشته ۲ دسامبر ۱۹۸۰) نویسنده، فیلم نامه نویس، کارگردان، خلبان در جنگ جهانی دوم و دیپلمات فرانسوی بود.
خداحافظ گاری کوپر
شب آرام خواهد بود
لیدی ال
بادبادک ها
رومن گاری با نام اصلی رومن کاتسِف (Roman Kacew) در ۸ مه ۱۹۱۴ میلادی در شهر ویلنا (اکنون: ویلنیوس، واقع در لیتوانی) در خانواده ای یهودی به دنیا آمد. پدرش آری-لیب کاسو کمی بعد در ۱۹۲۵ میلادی خانواده را رها کرد و به ازدواج مجدد دست زد. از این هنگام او با مادرش، نینا اوزینسکی (کاسو)، زندگی می کرد، ابتدا در ویلنا و سپس در ورشوی لهستان.
در سال ۱۹۲۸ میلادی، رومن چهارده ساله به همراه مادرش به شهر نیس در کشور فرانسه رفتند. رومن سرگذشت سه دههٔ نخست زندگی اش را در کتاب میعاد در سپیده دم (La promesse de l'aube ،1960) نوشته است.
او در فرانسه به تحصیل حقوق پرداخت، ابتدا در «اکس-ان-پروونس» و سپس در پاریس. در ضمن او در «سالون-دو-پروونس» و در پایگاه هوایی آوورد در نزدیکی بورگس، خلبانی در نیروی هوایی فرانسه را آموخت. پس از اشغال فرانسه توسط نازی ها در جنگ جهانی دوم، او به انگلستان گریخت و تحت رهبری شارل دوگل به «نیروهای آزاد فرانسه» پیوست و در اروپا و آفریقای شمالی جنگید.

دانشنامه آزاد فارسی

رجوع شود به:گاری، رومن (۱۹۱۴ـ۱۹۸۰)

نقل قول ها

رومن گاری، نویسنده، فیلم نامه نویس، کارگردان، خلبان در جنگ جهانی دوم و دیپلمات فرانسوی. زادروز: (۸ مه ۱۹۱۴) در ویلنیوس (لیتوانی). وی در تاریخ (۲ دسامبر ۱۹۸۰) در پاریس درگذشت.
• «س - نهایت بدبختی در نظر شما چیست؟»«ج - چنین چیزی وجود ندارد. نهایت بدبختی رکوردی است که هرگز شکسته نشده است.»• «س - دوست دارید کجا زندگی کنید؟»«ج - دلم می خواهد یک میلیون زندگی داشته باشم و در آن واحد در همه جا و در همه چیز زندگی کنم.»• «س - نسبت به چه خطاهایی نظر عفو دارید؟»«ج - نسبت به همهٔ خطاهایی که کاملاً شخصی باشد و باعث مرگ و میر نشود.»• «س - شخصیت تاریخی مورد علاقه تان کیست؟»«ج - نسبت به شخصیت های تاریخی که تقریباً همواره ساختگی و اختراعی هستند بی اعتمادم. عیسی مورد علاقه ام است، اما آن طوری که هنر بیزانس نمایشش می دهد.»• «س - دلتان می خواهد چه کسی باشید؟»«ج - رومن گاری. این هم که غیرممکن است.»• «س - کدام اقدام نظامی مورد ستایش شماست؟»«ج - فرار!»• «س - ترجیح می دهید که به چه ترتیب بمیرید؟»«ج - مسخره ام می کنید، نه؟ به هیچ طریق.»• «یکی از آن بلیط های راه آهن را خریده بود که اگر پولش را به دلار پرداخته باشی می توانی هرقدر دلت خواست به هر قطاری سوار شوی و در اروپا به هر کجا که خواستی تشریف ببری. طرف به قدری قطار عوض کرده بود که مخش معیوب شده بود. آخر می خواست بلیطش حرام نشود. آنقدر خط عوض کرده بود که دیگر نمی توانست یک جا آرام بگیرد. اگر ، که همیشه در شاشگاه راه آهن زوریخ پلاس بود، او را آنجا ندیده بود یارو باز سوار قطار شده و به حرکت خود ادامه داده بود. آن قدر می رفت و می رفت که عاقبت مجبود می شدند به ضرب تیر متوقفش کنند. فهمیده بود که چند هفته بیشتر از مدت اعتبار بلیطش باقی نمانده و همین دیوانه اش کرده بود. از فرط اضطراب داشت غش می کرد و تا سرحد بیهوشی کتکش زده بود. وگرنه طرف می خواست به قطار سریع السیری سوار شود و به ونیز برود.» -> باگ
• «راه زندگی از فرصت های بر باد رفته مفروش است.»• «زیباترین آدمی بود که تا امروز روی زمین زیسته. شصت سال دیگر هم زنده گی کرده ام، تنها به این امید به صورت مردها نگاه کرده ام تا شاید یک وقتی یک ذره شباهت با او را ببینم. اما افسوس که امکان پذیر نبود. خداوند در او شاهکار خود را خلق کرده بود، گرچه شاهکار خالق خود را قبول نداشت. آه، بله. شاید هنوز هم عاشقش باشم. شاید این چشمان من بود که این همه زیبایی در او می دید نمی دانم و اهمیتی هم نمی دهم؛ ولی از آن به بعد، از همان نگاه اول فهمیدم که هرگز مرد دیگری در زندگی من نخواهد بود و اینکه هیچ چیز به جز او هرگز نه برایم مهم است نه وجود دارد. … شصت سال از آن روزها مسن ترم و تمام این سالها را در تنهایی به سر برده ام؛ تمام زیبایی های این جهان را از آثار کارپاچو گرفته تا جوتو، و از کاپری تا درهٔ شاهان، همه را دیده ام و سعی کرده ام تا چیزی را پیدا کنم که جای خالی او را بگیرد… اما تا امروز موفق نشده ام. من عاشق شدم، همین و بس ـ تا ابد.»• «هنر در اساس ارتجاعی است، چون مثل الکل تنها هدفش آن است که مردم از خوشبخت نبودن خود بی خبر بمانند.»• «گلها اهمیتی نمی دهند که جوان هستی یا پیر، تنها می دانند چطور احساس جوانی را در تو بیدار کنند.»• «قلبم هنوز هم سردترین و تنهاترین چیزی بود که در جهان یافت می شد. تقریباً هشت سال تمام خود را پشت دیوارهای ضخیم حبس کردم و برای به دست آوردن شادی و نشاط جنگیدم و شکست خوردم …»• «شاید عشق بزرگترین نوع بندگی باشد و برای رهایی از قید آن آدم باید خرابکار شود و علیه استبدادش بجنگد.»• . ۱ مرداد ۱۳۴۶، ۲۲، -> خوشه


کلمات دیگر: