کلمه جو
صفحه اصلی

رضیه انصاری

دانشنامه عمومی

رضیه انصاری (متولد ۱۳۵۳، شمیران، تهران) نویسنده ایرانی است.
رمان شبیه عطری در نسیم (نشر آگه، تهران ۱۳۸۹) نامزد یازدهمین دوره جایزه بنیاد هوشنگ گلشیری، برنده دوازدهمین دوره جایزهٔ مهرگان ادب برای بهترین رمان سال های ۱۳۸۸ و ۱۳۸۹
رضیه انصاری کارشناس ارشد رشته زبانشناسی، و کارشناس ادبیات زبان آلمانی است. رساله پایان نامه او تحت عنوان بررسی نشانه شناختی رمان آینه های دردار هوشنگ گلشیری در سال ۱۳۸۴ مورد توجه اساتید رشته زبانشناسی قرار گرفت.
از اواسط دهه هفتاد به فعالیت مطبوعاتی روی آورد و با نشریات نگاه نو، فصل سبز، مجله فیلم، روزنامه های آفتاب امروز، صبح امروز، هم میهن، نوروز، بهار، شرق و همشهری همکاری داشت. بیشتر این روزنامه ها در پایان دهه به فعالیت خود پایان داده یا مجوز فعالیت آن ها لغو شد.
توجه به زبان، کاربرد نثر و زبان متناسب با متن، و ارائه واقع گرایانه مدرنیستی از زندگی معاصر از ویژگی های نوشتاری اوست. او همچنین در آثارش دغدغهٔ تقابل سنت و مدرنیسم و غیاب تدریجی انسان از متن زندگی مدرن را دارد. تک داستان هایی از رضیه انصاری در نشریات داخلی و خارجی و الکترونیکی منتشر شده است.

نقل قول ها

رضیه انصاری (زادهٔ ۳ مرداد ۱۳۵۳ در تهران) نویسنده ایرانی است.
• «مدت هاست آن قدر صبور شده ام که اگر نام ام در فهرست انتظار همهٔ پروازها، مطب همهٔ دکترها، پذیرش همهٔ دانشگاه ها و سفارش همهٔ اجناس و کالاها هم باشد، فرقی نکند. آن لحظه نمی دانستم اگر روزی، دیگر قرار نباشد منتظر باشم، چگونه زندگی می کنم. اصلاً می توانم بدون نگاه کردن به تقویم و ساعت، روزم را شب کنم و شب ام را روز؟ مثل زندانیان سلول های انفرادی که وقتی رها می شوند زیر آفتاب، نور کورشان می کند و می خواهند به دخمهٔ تاریک شان برگردند. می شود بی نه ماه گذشته زندگی کنم؟ نه ماه آزگار؛ و من قرار است به زودی فارغ شم. دوریت را که نوزادی دو سر و بی دست و پاست بزایم و بگذارم کنار؛ و به تبع اش انتظار را.»• «با بیرون کشیدن کارتی که شارژش تمام شده، نیروی من هم تحلیل می رود. شده ام نیمی خندان نیمی گریان. خوشحال که پیدات کردم، و غمگین که باز وقت طلا از دست رفت و من بودم و تو نبودی. یک بار گفتی کاش آدم ماسک های جورواجور داشت و هر روز مطابق حال و هواش یکی را می زد و از خانه بیرون می آمد. وقتی این حرف را می زدی کله آت را کرده بودی توی یقهٔ لباس ات، یعنی کشباف دور یقه را کشیده بودی روی تیغهٔ دماغ ات تا پای چشم ها. از صورت ات جز چشم و ابرو و پیشانی چین خورده چیزی پیدا نبود. از وقتی حرف «رفتن» زده بودی انگار فکر و دل ات هم پوشیده مانده بود بر من؛ و حالا علناً از ماسک می گفتی.»• «نمی دانم پیرمرد خسته بود یا اهمیت نداد یا فکر کرد توریست ها همه زبان چکی بلدند و خودشان رو بلیت شان را می خوانند. نمی دانم قسمت دیدارمان به شنبه نبود، یا من کم ریاضت کشیده بودم. نمی دانم طرف نقل ام تویی یا خودم. اصلاً من و تو نداریم. نداشته ایم. نداشتیم تا تصمیم ات به رفتن. وقتی یکی بخواهد برود می رود. هر کس بر تصمیم خودش ماند. تو رفتی و من ماندم. هر دو همدیگر را می فهمیدیم. از این جا به بعدش را هم می فهمیم. نقل است. قصه است، آخرش را داریم با هم تمام می کنیم. چه فرقی می کند این ها را برای خودم بازگو می کنم یا تو.»• «حالا همهٔ نگرانی ها و دلهره ها و شور و شیرین ها و فراق ها و وصال ها با غروب رفته اند. مانده حس سرد و تاریک بلاتکلیفی و بی تفاوتی که با هیچ ژاکت و پالتو و پوستینی گرم نمی شود.»


کلمات دیگر: