کلمه جو
صفحه اصلی

سرزمین گوجه های سبز

دانشنامه عمومی

سرزمین گوجه های سبز یا قلب حیوانی (به آلمانی: Herztier) رمانی از هرتا مولر رمان نویس آلمانی رومانیایی برنده نوبل ۲۰۰۹ است.این رمان نخستین بار در ۱۹۹۳ چاپ و منتشر شد. در پی اعلام اهدای جایزه نوبل ادبیات به هرتا مولر در سال ۲۰۰۹ این رمان در فهرست پرفروشهای سایت آمازون قرار گرفت.
احمق یا هوشمند بودن، دلیلی برای دانستن یا ندانستن چیزی نیست. بعضی ها خیلی می دانند ولی نمی شود آن ها را باهوش دانست. بعضی ها هم زیاد نمی دانند ولی نمی شود آن ها را احمق تصور کرد.
در آن زمان باور داشتم که در یک جهان بدون پاسدار مردم مثل کشور ما راه نمی روند، جهانی که در آن مردم مجازند هر طور می خواهند فکر کنند.
هیچ کس از من نپرسید که در کدام خانه، در کجا، پشت کدام میز، در کدام تختخواب و در کدام مملکت دوست دارم راه بروم، بخورم، بخوابم و یا چه کسی را از سر ترس دوست داشته باشم… همیشه به بند کشیدن بود نه از بند رهانیدن چرا که سالیان آزگار طول کشید تا از بند رهانیدن به کلام درآمد.
گئورگ نوشت: بچه های مدرسه نمی توانند حتی در مورد چیزی که به آن می بالند جمله ای بدون ذکر «مجبور بودن»، مانند: من مجبورم، تو مجبوری، ما مجبوریم، بیان کنند. آن ها می گویند: «مادرم مجبور بود کفش جدیدی برای من بخرد» و این عین حقیقت است. خودم هم همین کار را می کنم. مثلاً من مجبورم هر شب از خودم بپرسم که آیا فردایی خواهد بود.
به پارک نکبتی رفتیم. ادگار گفت: اگر فقط فرد مورد نظر کشور را ترک می کرد، بقیه می توانستند بمانند.
بغض گلوی همه را گرفته بود، اما چون اجازه نداشتند گریه کنند. به جای آن همگی دست مفصلی زدند. هیچ کس جرات نکرد به عنوان اولین نفر دست نزند.
آن ها هر شخص تازه وارد را شریک خلافکاری های خود می کنند. برای هم آواز شدن با دیگران، سکوت پیشه کردن و اعتیاد به خوردن خون گرم، به یکی دو روز بیشتر نیاز نیست.
رمان دربارهٔ زندگی چهار جوان از اقلیت آلمانی کشور رومانی در زمان دیکتاتوری چائوشسکو است.
سرزمین گوجه های سبز، ترجمه: غلامحسین میرزاصالح، ناشر: مازیار

نقل قول ها

سرزمین گوجه های سبز (به انگلیسی: The Land of Green Plums) رمانی نوشته هرتا مولر است.
• سرشب چراغ انتهای هر خیابان خاموش و روشن می شد. آن چراغ به تکرار به حول وحوش خود هشدار می داد که شب فرارسیدهاست. خانه ها از رهگذران حاشیه خود کوچک تر می شدند. پل ها از ترامواهایی که از روی آنها می گذشت کوچک تر می شدند و درختان از صورت کسانی که یک به یک از زیر آنها می گذشتند.• صدای زنگ ساعت برج کلیساها، روزهای آفتابی و بارانی را مانند اوقات صبح و بعدازظهر، از هم جدا کرد. آسمان پرتوش را تغییر داد، آسفالت رنگش را، باد مسیرش را و درختان زمزمه هایشان را.• خنده هایمان تلخ بود. ما از آن برای نقب زدن به دردهایمان سود می جستیم. خوب می دانستیم چگونه یکدیگر را بیازاریم و از درد و رنج هم لذت ببریم؛ از حساس خرد شدن یکدیگر در لوای عشقی خشن، و این که چقدر بی طاقت هستیم هر ناسزا ماننده دانه های تسبیح به ناسزای دیگر می انجامید تا آنکه قربانی دم فرومی بست.• ما هرروز همدیگر را می دیدیم، دور یک میز می نشستیم، اما ترس دست ازسرمان برنمی داشت، گویی ما خودمان ترس را دستی دستی به محل ملاقات می آوردیم. برای پنهان کردن آن از یکدیگر، دائم می خندیدم اما ترس همیشه برای نشان دادن خود راه خروجی می یافت.• او گفت: اگر فقط فرد موردنظر کشور را ترک می کرد، بقیه می توانستند بمانند. او خودش این قضیه را باور نداشت، هیچ کس معتقد نبود که فرد موردنظر باید برود. ما هرروز دربارهٔ بیماری قدیم و جدید دیکتاتور شایعاتی می شنیدیم و البته هیچ کس باور نمی کرد.• تنها کسانی که قصد فرار نداشتند دیکتاتور و پاسدارانش بودند. در چشمان و دستان و لبانشان می دیدی که امروز و فردا و پسین فردا با گلوله و سگ، گورستان ها بر پا می کنند.• قفل چمدان، دروغی بیش نبود. در مملکت همان قدر کلید مشابه وجود داشت که کارگران همسان. هر کلیدی یک دروغ بود.• عاشق زندگی بودند چون می دانستند می توانند هرلحظه از گذر عمر را با یک بدشانسی از دست بدهند.• او درک نمی کرد که زنده است و باید آن قدر آواز بخواند تا بمیرد. هیچ مرضی برای مردن به یاری اش نمی شتابد.• همیشه به بند کشیدن بود، نه از بند رهانیدن، چراکه سالیان آزگار طول کشید تا «از بند رهانیدن» به کلام درآمد.• بانوی کوتاه قدی می شناختم که کر و لال بود، او با خوردن پسمانده های دکان میوه فروشی شکم خود را سیر می کرد. مردانی که در شیفت شب کارخانه کار می کردند هرسال بچه ای در شکمش می کاشتند. میدان تاریک بود. بانوی کوتاه قد نمی توانست به موقع فرار کند، چون نمی توانست صدای نزدیک شدن آنها را بشنود. او نمی توانست فریاد بزند، چون صدا در گلویش می مرد.• من به آن دست زدم، دستانم آن را پنجره ای معمولی یافتند، باز کردن و بستن آن مشکل تر از باز و بسته کردن چشمانم نبود. پنجره واقعی باید توی همین گور باشد.• آن کسی که عشق می ورزد و جدایی می جوید، بر آن است که به هیبت ما درآید.• مبدل به آدم های خودخواهی شدیم که برای تفهیم این حقیقت که به جای مردن هنوز زنده هستیم، به سلاح سکوت متوسل می شدیم.• ما درهم شکستگانی بودیم، مریض شایعه سازی دربارهٔ مرگ قریب الوقوع دیکتاتور، و ملول از کشته شدن کسانی که قصد فرار داشتند. ما بیش ازپیش دل مشغول فرار بودیم، بدون آنکه به آن بیندیشیم. ناکامی برای ما مثل نفس کشیدن طبیعی می نمود. سهم ما از آن، هم تراز سهمی بود که از اعتماد به یکدیگر نصیبمان می شد و بعد هرکدام از ما به آرامی چیز خاصی برای خودمان به آن می افزودیم، اندکی قصور شخصی، به عنوان فعالیت جنبی.• راه خیابان به سوری شهر را در پیش گرفت. وقتی کسی جایی برای رفتن نداشته باشد، سرتاسر شهر دورش حلقه می زند.• چرخ خیاطی، کلاه را آرام به زیر سوزن گرفت و ماسوره، نخ را به طرف خود کشید. آنچه خیاط می گفت، همان قدر واقعی به نظر می رسید که دل شوره نخ، در پیچ وتاب آهنی چرخ خیاطی.• در زیر آشیانه کلاغ ها پیشنهاد کرد که من و او باهم از راه دانوب فرار کنیم. او روی مه حساب می کرد، دیگران روی باد، شب یا روز روشن. کاری هم نمی شد کرد. افراد از موضوع واحدی برداشت های گوناگون دارند. من گفتم «مثل رنگ دلخواه» اما در دلم گفتم: «مثل انتخاب شیوه مردن»• چیزهایی وجود دارد که آدم نمی تواند آنها را ببیند، چیزهایی که مثل دود به درون ذهن می خزد.• همگی مثل بقیه مردم در صف انتظار فروشگاه ایستادند. هر وقت مرگ به سراغ یکی از آنها می آمد، یک قدم به سر صف نزدیک تر می شدند.• احمق یا هوشمند بودن، دلیلی برای دانستن یا ندانستن چیزی نیست. بعضی ها خیلی می دانند ولی نمی شود آنها را باهوش دانست. بعضی ها هم زیاد نمی دانند ولی نمی شود آنها را احمق تصور کرد.• در آن زمان باور داشتم که در یک جهان بدون پاسدار مردم مثل کشور ما راه نمی روند، جهانی که در آن مردم مجازند هر طور می خواهند فکر کنند.• آنها هر شخص تازه وارد را شریک خلافکاری های خود می کنند. برای هم آواز شدن با دیگران، سکوت پیشه کردن و اعتیاد به خوردن خون گرم، به یکی دو روز بیشتر نیاز نیست.• مولر، هرتا. سرزمین گوجه های سبز. ترجمه غلامحسین میرزاصالح. انتشارات مازیار. چاپ اول. ISBN 964-5676-16-9


کلمات دیگر: